Wednesday, January 14, 2009

می گویند انگار در دلم دارند رخت می شورند!
.
حالا تو فرض کن پیرزنی را -از همین ها که چادر به کمر می بندند- در وسط ِ یک حیاط. در یک هوای ِ زمستانی ِ سرد که سوز ِ برف دارد –سرمای استخوان سوز که می گویند جای ِ نوشتنش دقیقا همین جاست!- یک سبد رخت گذاشته کنار ِ دستش برای شستن. شیر ِ آب را باز کرده تا تشتش را پر کند. آب سرد ِ سرد است. لباسها را یکی یکی توی تشت می ریزد. خیسشان می کند. پودر می ریزد و شروع می کند به چنگ زدن. هی مشت می دهد و مشت می دهد. کف نمی کند. پاک نمی شود. هی پودر می ریزد و هی مشت می دهد. هوا سرد است. لباسها زیاد. چرکیها نا تمام. دستانش سرخ ِ سرخ. بی حس شده انگار. لباس می ریزد و مشت می دهد. پودر می ریزد و به سیاهی ِ آب نگاه می کند و تمیز نشدن ِ لباسها. هوا سوز ِ برف دارد. لباسها زیادند. پیرزن ِ چادر به سر اما فقط مشت می دهد. حالا تو فکر کن آن وسط یک کلاغ هم بیاید و گند بزند به همه چیز. اما خیالی نیست، چرا که پیرزن هنوز که هنوز است هی مشت می دهد. انگار کار ِ دیگری بلد نیست جز مشت دادن!
پیرزن آب ِ تشت را خالی می کند. زیر ِ همان شیر با آبی که دارد کم کم یخ می زند از سرما یکی یکی لباسها را آب می کشد. کسی را هم ندارد که لباسهای آب کشیده شده را از دستش بگیرد و روی طناب پهن کند. هی آب می کشد و پهن می کند. هی پاهایش خیس می شود و دستانش سرخ. هی سوز ِ سرما وجودش را می گیرد. آب می کشد و پهن می کند. آب می کشد و پهن می کند. آب می کشد و پهن می کند. تمامی ندارد. یعنی هیچ وقت تمامی ندارد. نه شستن، نه مشت دادن، نه آب کشیدن، نه هیچ چیز ِ دیگری. وقتی پاک شدنی هم در کار نباشد دیگر چه به این حال و روز!
.
تمام ِ این ها می شود وصف ِ حال ِ دل ِ من.
حالا شاید بهتر باشد که بنویسم: انگار در دلم دارند رخت می شورند!