Tuesday, January 13, 2009

دارم به خودم فکر می کنم و به تو. درست وقت ِ خداحافظی ِ آخر. درست همان وقتی که چشمانت پر از اشک شد. همان وقتی که لبانت لرزید. همان وقتی که نگذاشتی آن اشکها بریزند و بشکنی. همان وقتی که سردت شد. همان وقتی که دستهای هم را گرفتیم. همان وقتی که انگار دلمان می خواست بماند و تمام نشود. همان وقتی که ترسیدی. همان وقتی که در را بستی و فهمیدم امروز تمام شد برای ِ من. همان وقتی که سنگ ِ جلوی در را داشتی با پایت کنار می زدی. همان وقتی که ایستادی تا بروم. همان وقتی که از روبرویت گذشتم. درست همان وقتی که برایم بوس فرستادی در هوا.
دارم به خودم فکر می کنم و به تو. دلم خواست برگردم و در آن تاریکی ِ شب، زیر ِ پنجره ی اتاقت بایستم و فریاد بزنم آهای تو، چقدر حال و روزت را می فهمم . . .
...
و بی هوا همه چیز روانه ی روزهایم می شود. همه ی خاطرات ِ خاک نگرفته و کهنه نشده ی روزهای ِ نه چندان دور ِ گذشته. یا شاید بهتر باشد بگویم دیروز! . . .