Friday, February 20, 2009


آدم های متوقع را، باید روزی با یک حرفی، سر ِ جایشان نشاند. که هی توهم به سراغشان نیاید که سکوت ِ تو به معنای ِ لال بودن است. که هی گمان ِ خود برتر بینی نکنند. که مدام دم از فهم و شعور نزنند. که در اصل کوته نظرند و سطحی نگر. که از این دنیا تنها خودشان را می بینند و چند نفری آدم ِ دور و بر، که قطعا دوستشان دارند زیاد. که ما بقی بی ارزشند و باید دور ریختشان. که تا وقتی کسی مهم است که تو برایش مهمی و اگر کمرنگ شدی برایش، پس باید بمیرد. و اینگونه می شود که آروزی مرگ می کنند برای آن همه آشنای ِ چند ساله ی دیروز و غریبه های امروز!
البته که دنیای ِ امروز ِ ما پر است از این آدم ها، که هی دور بر می دارند و شلوغ می کنند. که هی حرف می زنند که آهای من اینجایم. آهای من آنجایم. که دیده شوند. که خوانده شوند. ولی به راستی تا به کی؟ تا به کجا؟ بس نیست؟
آدم ِ حرف های تند نیستم. ولی اعتراف می کنم که دلم پر است. که اگر توانش را داشتم بلند می شدم، یک تو دهنی به این دست آدم ها می زدم که بیدار شوند. که کمی قبل از حرف زدن ها و نوشته هایشان فکر کنند.
بروم داد بزنم در گوشهای ِ کرشان که احساسات، من و توی ِ نوعی را نمی شناسد. دوست داشتن دین و فرهنگ نمی شناسد. ملیت ندارد. از زبان ِ خاصی پیروی نمی کند. لباس ِ مشخص ندارد. حتی واژه ای ثابت.
که بلندتر بگویم: آهای تویی که نشسته ای به جدا کردن، بی انصافی آخر تا کجا؟ حسادت تا به کی؟
آنوقت از آنهمه دیگری بپرسم حق با کیست؟ که مطمئن باشم چند نفری می گویند حق با من است و توی دیگری سکوت می کنی و دلیل ِ سکوتت را هم که من خوب می دانم اگر هنوز که هنوز است بشناسمت!