Friday, February 13, 2009

مسخره است. همه چیز مسخره است.
همین ساعت ِ شش و چهل و پنج دقیقه ی صبح ِ جمعه بلند شدن.
همین کنکور ِ ارشد دادن.
همین بحث های ِ پوچ ِ تنها برو و لجبازی های من که این وقت ِ صبح و آن جای ِ پرت ِ جنوب ِ شهر و ... .
همه چیز مسخره است.
همین تصمیم که من با ماشین ِ خودم راه بیوفتم پشت ِ سر ِ ماشین ِ بابا که مسیر را نشانم دهد.
همین تصمیم ِ مسخره که برای ِ این است که بعد از امتحان خودم برگردم.
آنوقت بابا سرعتش را هی زیاد و زیاد کند و من سر ِ صبحی هی پایم درد بگیرد از بس باید فشار دهم روی گاز که شاید این ماشین ِ قراضه دلش به رحم آید و کمی تندتر رود!
که هی کم بیاورم. که هی صد و بیست ِ من بشود صد و بیست و یک و بابا هی گم شود میان ِ ماشینها. که دلم بخواهد اصلا پشت ِ تمام ِ چراغ قرمزهای بین ِ راه گیر کنم و نرسم به هیچ چیز. که هی بابا مجبور شود فلشر ِ ماشینش را روشن کند که آهای دختر! من اینجایم. من آنجایم! که هی من حرصم بگیرد. که هی لجبازیم گل کند که نخواستم! که بیا و برو! اصلا هی تندتر برو که من گم شوم! چه فرقی می کند! و بابا انگار که یادش رفته باشد آمده است که مرا برساند برای ِ مدتی واقعا گم می شود!
همه ی این بازی ها برای یک کیک و آبمیوه؟!
مسخره نیست؟
. . .
امتحان که تمام می شود تمام ِ مسیر ِ برگشت را بی صدا به صبح فکر می کنی و پایت را محکم تر فشار می دهی!
به خانه می رسی. دور که می زنی تا داخل شوی! همین که جای ِ خالی ِ ماشین ِ بابا را داخل ِ پارکینگ می بینی پوزخندی می زنی و بلند می گویی:
مسخره است. همه چیز ِ این دنیا مسخره است!