Monday, April 20, 2009

کاش همه ی مان یک احمد شاملو داشتیم برای ِ خودمان، که وقتی از خواب می پرید و کاغذی پیدا نمی کرد، روی ِ دیوار برایمان می نوشت.
آنوقت ما اشتباه ِ آیدا را نمی کردیم. همان فردایش می رفتیم و آن تکه گچ ِ دیوار را برمی داشتیم برای ِ خودمان!
. . .
"کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود/ انسان با نخستین درد/ -در من زندانی ستمگری بود که به زنجیرش خو نمی کرد- / من با نخستین نگاه ِ تو آغاز شدم. "
. . .
(ویژه نامه ی نوروز اعتماد)
آیدا می گوید:
"آیدا در آینه" را که نوشت در خانه خیابان ویلا با مادر و خواهرهایش زندگی می کرد. یک روز ساعت 11صبح رفتم خانه شان، خودش خانه نبود. رفتم به اتاقش. تختش گوشه ی اتاق بود و کنار آن میزی گذاشته بود. روی تخت نشستم و آیدا در آینه را روی دیوار دیدم! با خطی زیبا، با مداد و بدون قلم خوردگی، مرتب روی ِ گچ ِ دیوار سپید نوشته بود. حیران شده بودم. ناگهان آمد تو، دید دارم شعرش را می خوانم. گفت دیشب یکهو بیدار شدم و خواستم شعر بنویسم، کاغذ دم دستم نبود روی دیوار نوشتم ...
اضافه می کند:
بعد از آنکه ازدواج کردیم و مادرشان هم از آنجا رفتند، دیگر توی آن خانه نرفته ام. فقط از جلوش رد شده ام. از سرنوشت آن دیوار هم خبری ندارم. اما افسوس می خورم که چرا آن تکه از گچ ِ دیوار را برنداشتم...