Wednesday, May 06, 2009

پارادایز.
همه ی شلوغی های امروز یک طرف، سی دی عوض کردن ِ تو یک طرف.
پنج دقیقه ی آخر.
خالی شدیم یکهو. با هم.
شب بود.
جدا شدیم.
رفتیم.
تمام ِ پنجره ها را پایین دادم.
باد همچون همیشه وحشیانه می وزید.
سکوت ِ سنگینی بود بین ِ من و من.
تمام ِ مسیر دستم روی ِ دکمه ی Next فشار داده می شد.
به یاد ندارم چیزی را حتی تا نیمه گوش داده باشم.
موهایم رفته بود توی چشم هایم.
رسیدم خانه فهمیدم.
چشم هایم می سوخت.
حواسم هیچ جا نبود.
خالی بودم.
از همه چیز.
من حتی دستم را نبردم موهایم را جمع کنم از روی چشم هایم.
چند باری را هم مسیر ِ اشتباهی رفتم.
کوچه های اشتباهی.
خیابان های اشتباهی.
آدم های اشتباهی.
و یک توی ِ خیلی خیلی آشنا.
فقط کاش امروز حرف ِ آن روزت را باز تکرار می کردی.
که ...
کات.