Saturday, May 02, 2009

crying need


به خدا دیگر مهم نیست. یعنی سال هاست که دیگر هیچ چیزی مهم نیست. حتی بودن و نبودن ِ من.
داری اینجا را می خوانی، خیالی نیست. بخوان. فردا باید در چشمانت نگاه کنم و بی تفاوت بگذرم؟ باشد، قبول. ایرادی ندارد. فقط بگذار بنویسم. هی نیا جلوی ِ من. هی خودت را در احساس ِ همین حالای ِ من جا نکن. وقتی که هستی نمی توانم. حتی خیال ِ بودنت هم کافی است برای لال شدنم! بیا و نباش! بیا و برای چند لحظه ای هم که شده مرا رها کن به حال ِ خودم! بگذار ... : ((
...
نه! نمی شناسم. من دیگر نمی شناسم. من دیگر نمی خواهم که بشناسم. من دیگر نباید که بشناسم. من اصلا باید بمیرم تا نشناسم : ((
آهای شما آدمها! من که می دانم نمی توانم! من که می دانم نتوانستم! من که می دانم ...! شما چرا؟ شما چرا هی هر کدامتان یک روزی، یک جایی، یک جوری، یک وقت ِ نا وقتی مرا بهم می ریزید! یادآوری می کنید! نابودم می کنید! دیوانه ام؟ باشد، قبول. هستم. خودم می دانم.
" خواستم، نشد! "
" می خوام یادم بره، اما دست ِ خودم نیست! "
شما چه می دانید از من؟ شما چه می دانید چه ها کردم و چه ها نکردم! هی نسخه تجویز نکنید برای من! هی دلتان نخواهد جای ِ من بنشینید و جای ِ من فکر کنید و جای ِ من احساسات به خرج دهید! اشکهایتان را برای ِ خودتان نگه دارید! من گدای ِ محبت نیستم! من محتاج ِ دلسوزی های ِ شما نیستم! من فقط دارم می گویم نمی توانم کنار بیایم با خودم! من فقط می خواهم بگویم نمی توانم! نمی شود! نمی خواهم! آی ی ی ی! درد دارم! نمی فهمید! می دانم! خوب هم می دانم! اصلا برایتان قابل ِ درک نیستم! می دانم! خودم هم خسته شده ام از خودم! برای ِ همین است که پنج شنبه، وقتی در را باز کردم و داخل شدم. وقتی در خاموشی رفتم و گوشه ی دیوار نشستم، وقتی صدای ِ آن مرد داشت می پیچید در گوشم، وقتی باز تو آمدی جلوی ِ چشمانم، وقتی دیگر نرفتی، وقتی همه چیز ریخت توی ِ سرم، وقتی صدای ِ همه ی پنج شنبه هایت افتاد به جانم، دلم گفت باید یک روزی همین جا تمام کنم. وقتی نمی توانم دست بردارم از خودم! از احساسم! از این چیزهایی که اتفاق افتاد و تمام شد و رفت. گفتم آهای من! کجاست جای ِ آدم ها در دلت! و فهمیدم که چقدر کمند آنهایی که آن گوشه ها، لای ِ همدیگر، با بی رحمی جایشان داده ام! فهمیدم چقدر ندیده ام خیلی ها را! فهمیدم ... آن شب بود که در میان ِ آن همه آدم، های های گریه کردم! برای ِ خودم! و هیچ کس نفهمید دارم خودم را دفن می کنم! که دارم بالا سر ِ قبر ِ خودم های های گریه می کنم! که نمی دانستند تمام ِ پنج شنبه ها من دارم ذره ذره آب می شوم! که دارم تکه تکه های خودم را زیر ِ خاک می برم!
نه، نمی شناسم! هی شما هم به من نگویید که می شناسم! هی شما هم آدرس های ِ دور و نزدیک ندهید به من! من به اندازه ی کافی مریض هستم! من به اندازه ی کافی خودم می دانم از همه چیز! همه اش تقصیر ِ خودم هست! حتی این را هم می دانم!
شاید یکی از همین روزها، رفتم تمام ِ خودم را برای ِ یکی گفتم. در را بستم و تمام شدم.
و این کار خیلی درد دارد.