Friday, August 14, 2009

شروع می کند به خواندن، به حرف زدن، به خالی کردن، به حتی با بغض رد شدن از روی ِ حرف ها..
شروع می کند به یادآوری، به مرور، به یاد کردن، به زنده کردن، به تازه کردن..
شروع می کند به آزار، به شکنجه، به درد کشیدن، به فریاد زدن، به مردن..
شروع می کند به شاید آرام شدن..
و من در تمام ِ این ثانیه ها طناب ِ محکمی را در زیر ِ گلوی ِ نازکم احساس می کنم، که مدام تنگ تر و تنگ تر می شود..
انگار که برای ِ هزارمین بار دارم خودم را می شنوم. اینبار با صدای تو..
همان که گفتم. فراموشی در زندگی ِ من و تو جایی ندارد. زمان نیز هم.
درمان ِ این روزهای ِ تو همان درد کشیدن و فکر کردن و بسیار مردن است. که اگر امروز اینگونه نباشد تا سالهای سال همراهیت می کند!
دلم برای ِ لبخندت تنگ می شود. زود زنده شو. خیلی زود..