Friday, August 21, 2009

Finished

هر چه می نویسم برای ثبت ِ این روزهاست. برای ِ من و تویی که امروز و این لحظه دیگر می توانیم اجازه ی گریستن بدهیم به خود.
هر چه می نویسم حرف های ِ همین حالای ِ من است. نه دیروز و نه حتی فردا. حرف های ِ همین حالای حالای حالاست. که باور نکردنی است. که تلخ است. که رهایم نمی کند. که حرف ِ تمام شدن است. حرف ِ دیگر نبودن. حرف ِ نیستی. و خودم می دانم چه دردی دارد نوشتنش. فکر کردنش. هی بالا و پایین کردنش. ولی باید ثبت شود. نوشته شود. که وقتی فرداها گذرم از سر ِ مرور ِ خاطرات به این طرف ها افتاد، حتی یک لحظه اش هم از خاطرم نرود که چه بر سرم آمد. که چه کشیدم. که چه شد..
این هوا چه می گوید؟ این آهنگ ها؟
کاش من جای ِ الی بودم و در دریا غرق میشدم و دیگر نمی ماندم در این دنیا. من درباره ی الی لازمم حالا. من احمد ِ درباره ی الی را می خواهم. درست همانجایی که گفت "یک پایان ِ تلخ بهتر از یک تلخی ِ بی پایانه!" من باید غرق شوم. من باید دیگر نباشم. من دلم نیستی می خواهد همین حالا.
کجاست آن امید؟ کجاست آن آرزوها؟ کجاست آن دلبستگی ها؟ آهای! کجاست آن خنده ها؟ چرا دیگر نمی خندد این من؟ چرا دوباره برگشت به آن روزهای ِ سکوت و بی صدایی و ابهام!
نرویم؟ نیاییم؟ نباشیم؟ باشد قبول. هر چه شما بخواهید. هر چه شما بگویید. هر چه شما دستور بدهید. ما هم مثل ِ همیشه قبول می کنیم. هر چند بین ِ خودمان می جنگیم و صدایمان بالا می رود و نمی پذیریم! ولی در مقابل ِ شما هرگز!!
دارم به روز ِ اولم فکر می کنم..
به روز ِ معلم. عکس ها، آهنگ ها.. به جشن ِ خداحافظی ِ بچه ها. به کلیپ ها. به کارنامه ها. به سی دی ها. به کلاس ِ زبان. به نقاشی روی ِ پارچه. به همه ی همه ی بچه ها. به خنده ها و گریه ها و آویزان بودنشان!! دارم به تو فکر می کنم.. به روزهای ِ باهممان. به خود ِ آن روزهایمان که تمام شد رفت ..!
تمام شد رفت! دیگر این فکر کردن برای ِچیست؟!
برای ِ ارشد نخواندم. نقاشیم را برای ِ کتاب تمام نکردم. خیلی وقت ها از خیلی قرارها و تفریحات و لذت ها جا ماندم. گاهی حتی از خودم. چون کار داشتم و حالا ندارم.
کانتکت های گوشیم را هی بالا و پایین می کنم. هیچ کسی را ندارم که برایش ": (( "را بزنم! بدون ِ هیچ کاراکتر ِ اضافه تر یا کمتری! که بتواند تا آخر ِ مرا بفهمد. که او هم همین را برایم بفرستد. که یعنی فهمیدمت. که دلم گرم شود به داشتنش.
من حالم هیچ خوب نیست. من دلم یک آدم می خواهد. یکی که فقط برای ِ من باشد. که بیاید بنشیند کنار ِ من و بگوید "غصه نخور جانم، همه چیز درست می شود!" من به همین کس با همین یکی دو جمله احتیاج دارم. خیلی ها نگرانم هستند. خیلی ها نگرانم شدند. خیلی ها. خیلی ها. ولی من، فقط، به نگرانی ِ همین کسی که نیست احتیاج دارم. اینکه دستم را بگیرد، ببرد پشت ِ تخته ی نقاشیم، بگوید "بکش. تو تا آخر ِ دنیا فقط مرا بکش!"
آه اگر دیروز برگردد ...
باید به دنبال ِ دلیل بگردم. برای ِ ادامه دادن. برای ِ باز خندیدن. برای ِ دوست داشتن.
باید به دنبال ِ دلیل بگردم. برای خودم که دلم می خواست جای ِ الی می بودم و غرق می شدم و حالا دیگر نبودم تا به دنبال ِ دلیل بگردم.
آه اگر دیروز برگردد ...