Wednesday, August 19, 2009

homeless, jobless, but still alive

از کار بیکار شدیم رفت!
غصه نمی خورم، دردی احساس نمی کنم، چون خوب بودیم، چون می دانم که خیلی خوب بودیم، در همه ی لحظه ها، در تمام ِ ثانیه هایی که شاید، گاهی، حتی، به ناچار، اعدام می شدیم. در زیر ِ تک تکِ فشارهای ِ روحی. خوب بودیم. خوب. بگذار اینبار بگویم که از دستمان دادند، همان هایی که گمان کردند بهترند از ما. همان هایی که توهم ِ بیشتر زندگی کردن برشان داشت که بیشتر می دانند از مای ِ بیست و سه ساله! بگذار بنویسم که چه دردی خواهند کشید از نداشتمان. درد ِ ندیدن ِ خنده هامان به کنار، درد ِ نبودن ِ دستهامان را چه می کنند؟ دیگر چه کسی می خواهد .. آخ. دلم تنگ شد. دلم برای ِ اتاقم تنگ شد. برای ِ من و توی ِ با کمتر از یک میز فاصله. برای ِ "آهای صدای ِ آهنگ را زیاد کن" گفتن های ِ تو. برای لجبازی های ِ خودم. برای خودمان. برای ِ زندگی ِ یک ساله ای که با هم ساختیم. دلم تنگ شد. تنگ. و تو خوب می فهمی دلتنگی یعنی چه! خوب می فهمی زندگی ِ یعنی چه! خوب می فهمی من یعنی چه!
بودیم و دیگر نیستیم. این است زندگی. این است روزگار. که اگر چنین نباشد که نمی گویند چه بی وفاست. و ما محکومان ِ همیشه ی تاریخیم. به قبول کردن. به پذیرفتن. که هر آمدنی را رفتنی است. چه خوب باشی، چه بد. چه سرت به کار ِ خودت باشد، چه نه.
از کار بیکار شدیم رفت!
این هم تجربه ی اولین سال ِ کار کردن با تمام ِ وجود.
ما کم نگذاشتیم. شاید برای ِ همین است که دلمان نمی سوزد برای ِ این تمام شدن! هر چند دلتنگیم و کمی غمگین..
به قول ِ بابا دلمان را خوش می کنیم به سرنوشت ِ در پیش ِ رو، به اینکه شاید شاید شاید قرار است بهتر از این ها نصیبمان شود! هر چند محال ولی جز این کار ِ دیگری از دستمان بر نمی آید. امید، صبوری..