Thursday, December 31, 2009

متنفرم.
من اول حرفم را با اين كلمه شروع مي كنم كه اوج احساسم را نشان دهم. اوج تنفرم را.
مي بيني چه چند وقتي است متوسل شده ام به اين واژه و دست بردارش هم نيستم! مهم نيست. مي گذارم به حساب وقت هايي كه كلمه كم مي آورم براي بيان احساسم..
من متنفرم. متنفرم از تمام آدم هايي كه خيال مي كنند وقتي سكوت مي كني يعني هيچ نمي داني. وقتي سكوت مي كني يعني برايت اهميت ندارد. وقتي سكوت مي كني يعني خودت را زده اي به بي خيالي و داري به زندگي ِ كرده و نكرده ي گذشته ات ادامه مي دهي. آهاي همين شماها! بي انصافي رسم هميشه ي تان است. خرده نمي گيرم كه تا بوده همين بوده ايد! 8 ماه گذشته است؟ از كي؟ از كجا؟ از كدام روز؟ چه شد؟ چه كرديد؟ چه كرديم؟ هيچ حواستان هست چه آمد بر سرمان؟
كجا بودم؟ همين جا. لا به لاي حرف هاي شما. لا به لاي اشك ها و درد هاي شما. لا به لاي نفس نفس زدن هاي شما. پيش خودتان چه فكر مي كنيد؟ فكر مي كنيد فقط خودتان مي دانيد و فقط خودتان مي فهميد و فقط خودتان بلديد حرف حساب بزنيد؟ نه! اينگونه هم نيست! سياست؟ مي خندم. به شما. كه در اين هشت ماه خيلي هاتان توهم ِ فهميدنش را زده ايد. هي براي خودتان تز مي دهيد. بيانيه صادر مي كنيد. فحش و بد و بيراه نثار اين و آن مي كنيد كه دم از روشنفكري بزنيد. دم از عدالت. دم از حق. دم از قانون. بلند مي شوم روي دو پايم مي ايستم و زل مي زنم به چشم هايتان و فرياد مي زنم هشت ماه كه سهل است! هشت سال هم كم است براي اين اداها! براي فهميدن راست و دروغ هاي سياسي! براي درك كردن شرايط!
زده ام به سيم آخر؟ درست فهميديد. ولي نه آن آخر ِ آخرش. هنوز خيلي مانده تا بريدن. تا انقطاع!
امروز هر كه بيشتر بنويسد، هر كه بيشتر شرح وقايع دهد، هر كه بيشتر در اين تجمعات شركت كند، هر كه بيشتر يكطرفه به قاضي برود برنده است؟ مابقي يك مشت نفهم ِ نان به نرخ ِ روز خورند؟ هيچ شده بنشينيد گوشه اي و حرف هايتان را بخوانيد و كمي فكر كنيد در باره ي شان؟ چند درصد كارهايتان آني بوده؟ چقدر اشتباه كرديد؟ چقدر شجاعت پذيرفتنش را داشتيد؟
برويد كنار بگذاريد كمي باد بيايد! صبح كه از خانه بيرون ميزني آسمان آبي است. عصر پر از دود و آلودگي و سياهي! تقصير ماست. حتي همين سياهي هوا!
كور شده ايد. نمي بينيد. من هم مثل شما اصلا. به كجا مي خواهيد/م برسيد/م با اين عقب ماندگي هايتان/مان!؟
من هر روز آرزوي مرگ مي كنم. قلبم مدام مي گيرد. سرگيجه امانم را مي برد لحظه به لحظه. اما كه مي فهمد؟ ديدني نيست. بايد در من باشيد كه بفهميد گرفتن قلب يعني چه! روي دو پا نتوان ايستادن يعني چه! بريدن يعني چه!
من از خيلي ها بريده ام. حالا شايد در ظاهر بگوييم و بخنديم. ولي آخرش چه؟ ته ِ قلبم چه مي گويد؟ آن وقتي كه داريم براي خودمان از قرار ِ روز چهارشنبه حرف ميزنيم، از گل هاي رز مشكي حتي! از كارهاي امروز، از حرف هاي اين و آن، يكهو كه ساكت مي شوم الكي كه نيست! ياد ِ موضع گيري هايت مي افتم! ياد ِ مثلا همين ها كه اسمش را گذاشته ايم اعتقادات و مي گوييم تا آخر جان پايش ايستاده ايم. بعد ديگر نمي فهمم تو را. نمي شنوم تو را. خنده هايم يكهو همه ي شان با هم جمع مي شود. خشك مي شود. اصلا تمام وجودم كوير مي شود آني! و قطعا تو مي فهمي. كه اگر نفهمي كه نامت را نمي گذارم دوست .. !
بعد لعنت مي فرستم به همه چيز. به همه ي آن چيزي كه ما را كشيد تا اينجا. تا امروز. تا حال ِ همين حالاي من. لعنت مي فرستم به تمام كساني كه باعث ِ اين شدند كه وقتي داري در خيابان براي خودت قدم مي زني، با آهنگ و بي آهنگ، وقتي چشمت مي افتد به اين و آن تنها چيزي كه از ذهنت مي گذرد اين باشد كه اعتقادات عابر ِ روبرويت چيست؟ امروز چه چيزي را ارزش مي داند؟ اصلا تا كجا چه چيزي را قبول دارد!
اصلا يك سري آدم ها را كه نگاه مي كني تا تهشان معلوم است. يك دفعه كه به خودت مي آيي ميبيني چه اخمو داري نگاهش مي كني. چه لجت در آمده وقتي فكرش را خوانده اي. اين دقيقا حالت عكس هم دارد. كه يكي از كنار من بگذرد و دهن كجي كند! اين حالتي است كه اپيدمي شده است اين روزها. ما داريم پشت پا مي زنيم به همه چيز. من دلم مي سوزد. من اشكم در مي آيد. ما آدم هاي خوبي بوديم. هستيم. دارد چه مي آيد بر سرمان!
من خيلي چيزها را ديده ام. من خيلي چيزها را شنيده ام. ديگر نمي توانم ساكت بنشينم. هر چه مي خواهيد فكر كنيد. دستتان را باز مي گذارم.
چه زود پير شديم ..
من دارم گريه مي كنم.