Tuesday, January 26, 2010

دست خودم نیست. پراکنده می نویسم. حواسم هی پرت می شود. یادم می رود کجای حرفم باید نقطه بگذارم. یادم می رود کجا باید مکث کنم. گاهی بیش از حد کشش می دهم. توضیح پشت توضیح. "حوصله ی مان را سر بردی" می شوم.
گاهی هم که انگار لبانم را دوخته باشند به هم، حرفی خارج نمی شود از دهانم. قرص می ایستند پشت لب ها و نمی خواهند بیرون بیایند.
اگر از درزی راه ورود پیدا کنی، میبینی جدا جدا نشسته اند روی زبانم/ روی دندان ها/ روی لثه/ کمی شان هم رفته اند زیر زبانم قایم شدند! که اگر خدای نکرده دهانم باز شد کسی پیدایشان نکند!
خلاصه که این روزها همه چیز گیج می زند برای خودش!
زود عصبانی می شوم و دست هایم را آنی می گذارم روی گوش هایم که یعنی بس کنید! نمی خواهم بشنومتان! بعد اعصابم بهم میریزد و خودم را پرت می کنم تووی اتاقم.
ما بقی اش هم تعریف کردن ندارد!