Wednesday, March 17, 2010

در ستایش دوست داشتن ..

تا بوده، همین بوده
تا هست، همین هست ..
پای دوست داشتن که به میان می آید آدم ها غریبه می شوند
این یک واقعیت است
اینکه تو می مانی و یکی و دیگر هیچ!
پس می زنی
تمام ِ دوست داشتن ها را
برای ماندن با یک احساس
با یک نگاه
با یک لبخند
حسودی می کنی
به تمام ِ با هم بودن های بی تو
به تمام ِ نگاه های بی تو
به تمام ِ لبخند ها و شادی های بی تو
که جای این تو را یکی دیگر می گیرد
حتی برای لحظه ای
بی اختیار
بی منظور
بی دلیل
بر حسب اتفاق
اصلا چه می دانم
تو بگو اجبار
ولی حسودی می کنی
به تمام ِ آدم هایی که بی دلیل کنار ِ او در ساعاتی از شبانه روز قدم می زنند
از روبرو می آیند و از پشت ِ سر دور می شوند
حسودی می کنی
به تمام ِ آدم هایی که بی دلیل با او حرف می زنند
به بهانه های کوچک
برای پرسیدن ِ یک آدرس مثلا!
یا اینکه ببخشید این خیابان یک طرفه است؟
یا اینکه بفرمایید، بقیه ی پولتان! قابلی هم ندارد..
تو
به همین
چیزهای به ظاهر کوچک و ساده هم حسادت می کنی
بهانه می گیری
و هر روز و همیشه
اخم هایت می رود توی هم
که آخر چرا
باید یکی را دوست داشت و نبود و نیست و نباید باشد ..
که آخرش به خاموش کردن ِ چراغ ها منجر شود و بی صدایی و یک آسمان ِ سیاه ِ بی ستاره!
آخ
آخ که نیمی از آدم ها را گذاشته ای کنار و به نیم ِ دیگرشان حسادت می کنی که اصلا چرا با اویند ..