Wednesday, March 17, 2010

حالا نشسته ای روی یک نیمکت
رو به شهری خسته
نه صدای بوق ماشین ها می آید
نه صدای پریدن ِ پرنده ها
نه صدای ِ نا به هنجار ِ هلی کوپتری که معلوم نیست از جان ِ خسته ی این شهر چه می خواهد که هی می لرزاندش!
نه حتی صدای من ..
نشسته ای رو به نمی دانم کجا
آنقدر که صدای افکارت آرام است
آنقدر که نمی دانم چه در سر داری
آنقدر که یکهو خالی می شوم از آنهمه حرف ِ نزده
می گذرد
لحظه ای
دقیقه ای
ساعتی
بلند می شوی و راه می روی
دور می شوی
بر می گردی
و من پر از داستان می شوم
پر از تویی که نمی دانی از یک ساعت ِ پیش تا به حال
چه ها که نشدی برای من ..
می روی
می آیی
می روی
می آیی
می نشینی
دوباره رو به شهری که دیگر منی را ندارد در خودش ..