Thursday, May 20, 2010

برای مهشاد :*


می دانی حس ِ چه وقتی به من دست داد؟
وقتی زیز برایم نوشت "نرگس ای که ذوق نمی کنه دیگه"
این حرف زیز یعنی می داند من وقتی خوب نیستم ذوق نمی کنم، دو نقطه دی برایش نمی زنم، حرف هایم را نمی کشم، داد و بیداد نمی کنم و خیلی خیلی خیلی چیزهای دیگر ..
و تو همین چند دقیقه ی قبل اینگونه بودی برای من. که صدایت مثل ِ همیشه نبود.
دیدی وقتی دلتنگی، وقتی مریضی، وقتی بدی، وقتی دلت مرگ می خواهد و نیست، وقتی دلت آغوش بی منت می خواهد و نیست، وقتی دلت یکی را می خواهد که بَرت دارد توی این هوای بدرد نخور ِ دیوانه ببرد یک گوشه ای بگوید گریه کن، اشک بریز ولی حرف بزن، داد بزن، فحش بده! و نیست!
وقتی دلت اصلاً تنهایی می خواهد و یک مشت آدم ریخته اند دور و برت و هی دلداری پشت ِ دلداری! و نیست، هیچ چیز آنطور که تو می خواهی نیست، هیچ لحظه اش، هیچ جایش، هیچ جورش!
دیدی صدایت یکجوری آرام می شود، یک جوری باید حرف هایت را چند بار تکرارشان کنی برای آن دیگری تا بفهمد تو را ..
خواستم بگویم تو، همین چند دقیقه ی قبل، همین قدر بی صدا بودی برای من ..
آخ که نبودم. آخ که دستم باز نرسید به تو. آخ که وقتی اسمت افتاد روی گوشیم گفتم چه حلال زاده، همین چند لحظه ی پیش بود که داشتم می گفتم کاش تو هم با ما می آمدی پیش ِ خدا .. باورت می شود دختر؟
بعد صدایت که آرام بود پشت ِ گوشی همه چیز لو رفت .. تمام ِ تو با هم. و من چه فهمیدم حال ِ همین حالایت را ..
بیا نزدیک ِ من. بگذار آرام بغلت کنم، بگویم که تنها نیستی، قول میدهم تنها بنشینم از دور تماشایت کنم، روی همان زمینی که آن روز سه تایی نشستیم به حرف زدن و خندیدن و نقاشی کردن ِ صورت های هم ..
یک بام به تو بدهکارم. زود برویم داد بزنیم.