Thursday, July 01, 2010

1. وسط ِ جاده ی نمی دانم کجای شمال نشسته ام. درست روی خط کشی ها. دست هایم را گذاشته ام روی پاهایم. لبخند محوی زده ام. صدای چلیک ِ شاتر دوربین. ثبت شدم.
2. روی ِ درختی در راه ِ مشهد دراز کشیده ام. انگار کن یکی از شاخه های نیمه جانش شده باشم. در همان زاویه، با همان شیب، یکی از پاهایم را تکیه داده ام به تنه ی درخت ِ نمیدانم چند ساله. لبخند ِ پررنگ تری زده ام. صدای چلیک ِ شاتر دوربین. ثبت شدم.
3. روی تخت نشسته ام. یک چتر کوچک ِ قرمز گذاشته ام لای موهایم. روی لباسم چهار دکمه ی رنگی دوخته اند. یک طرف ِ موهایم را زده ام پشت ِ گوشم. آنطرف را هم گذاشته ام برای خودشان هر طرفی که می خواهند بروند. خندیده ام. صدای چلیک ِ شاتر دوربین. ثبت شدم.

اینها من بودم. که هر صبح چشمم می افتد به هر کدامشان. که یادم نرود لبخند ِ محو بلدم. لبخند کمی پررنگتر هم. و حتی خنده.
گاهی باید دوباره باور کنی خودت را. حتی اگر اینکه می گویند آدمها فراموش کارند را هم باور نداشته باشی.