Friday, October 08, 2010

خلاص

آرشیو ِ بلندی دارم و آنرا عجیب دوست دارم. (سلام فربد) و گاهی عجیب تر شخم میزنم به آن. که ببینم کی و کجا چه بر سرم آمده.
این هم یکی از همان پست هایی است که باید ثبت شود. به تاریخ و روز و ماه و سال. که وقتی یک شبی، نصفه شبی، صبحی، دلم شخم زدن خواست، دلم شخم زدن به زندگیم را خواست، همین جا کنار ِ دستم باشد همه چیز.
شنبه 10 مهر 1389 الی جمعه 16 مهر 1389.
من پیر شدم. من بریدم. من از دست رفتم. و من حتی ثانیه ای از این یک هفته را از یاد نمی برم. و خوشحالم از اینکه حافظه ی مریضی دارم و از یاد نمیبرم.
باورم نمی شد که این منم. این منی که انگار اشک های تمام ِ آدم های دنیا را خریده بودم برای چشم هایم. که انگار حسودی کرده بودند به تمام ِ آدم هایی که راحت اشک می ریزند و این یک هفته برایم سنگ ِ تمام گذاشتند.
اینجا. پشتِ لپ تاپم. جلوی آینه. زیر ِ دوش. توی دستشویی. موقع ِ ظرف شستن. پای تلویزیون. بالشم را که نگو! همیشه خیس..
من یادم می ماند. من تمام ِ این یک هفته ی لعنتی که امشب آخرین شبش بود را یادم می ماند.