Thursday, November 11, 2010

اگه بگم "کلاً " بی انصافیه، ولی خیلی وقتا حرفامون به اینجا ختم میشه که "کار شما دخترا اینه که صندلی ِ دانشگاهارو اشغال کنین. آخرشم هیچی. یا رشته تونو دوست ندارین. یا میرین دنبال ِ یه چیز دیگه. یا شوهر میکنین و بیخیال همه چی میشین. یا یا یا یا یا .."
هووم. اشغالِ صندلی ِ دانشگاها.
بعد من وقتی این حرفا رو میشنوم نمیتونم خیلی واکنش نشون بدم. فقط در این حد بهش جواب میدم که گیر نده. انقد بدوبیراه به من نگو. همه که اینجوری نیستن و غیره. بیشتر از این ازم برنمیاد. چون حرفایی که میزنه اغلبش در مورد من یکی صدق میکنه. بهم میگه خودِ تو! 4سال رفتی درس خوندی که چی؟ جاش خوب بود و هواش؟ بهش میگم آره. زمستوناش برف زیاد میومد کیف میداد! میگم من دلم خیلی چیزای دیگه میخواست. خب وقتی نشد و بهش نرسیدم دلم میخواد بعد از اون 4سال وقت تلف کردنه(!) لااقل الآن برم دنبالش. برم بگم آقاجون من اینارو دلم میخواد. من دلم میخواد بشینم هی چیزای هیجان انگیز درست کنم. دلم خط خطی میخواد. دلم رنگ میخواد. دلم یه روانِ راحت میخواد. بعد هی میگه اینا که کار نیست. الآن برو ببین دنیا داره به سمتِ چی میره. اصن میفمی یعنی چی؟
برام مهم نیست دنیا داره کدوم وری میره. من به اندازه ی خودم ازش سود میبرم. به همون اندازه که دلم میخواد. زیادش چه به دردم میخوره؟ مثلاً به من چه که گوگل هی زرت و زرت چی اضافه میکنه به داشته های قبلیش و اصن دلش میخواد به کجاها برسه! به من چه که دانشمندای هسته ای دنبال ِ چین؟ آخرش میخوان به چی برسن؟! به من چه که دنیا الآن رو پی اچ پی میگرده و دیگه سی شارپ خز شده. خب یکی با سی شارپ راحت تره. اصن همون کار پی اچ پی رو با سی شارپ به چه خوبی میکنه!
اینا کلن به من ربطی نداره. سال اول که جاوا خوندیم. هی دوییدیم اینور اونور که آقا این چجوریه. چی کار باید بکنیم؟ بعد کلی چیزای هیجان انگیز از توش در می آوردیم. ترم اول بود. هیچی حالیمون نبود. هرچی یاد میگرفتیم از دوییدنای خودمون بود. بعدش تموم شد. همه چی بعدِ اون ترم تموم شد. من دیگه دلم برنامه نویسی نخواست. با اینکه هنوز اون پروژه هه یادم بود که چقدر داغونمون کرد ولی بهمونم خوش گذشت. میتونستیم به جرأت بگیم همشو خودمون نوشتیم. بی واسطه. بدون کمک. تازه همونجام پروژه ی من عکس داشت و خوشگل بود و استاده اصن کلی وقت اول به عکسام نگا کرد بعد گفت توضیح بده!
دیروز صبح رفته بودم یه جا واسه ی کار. آقاهه گفت فرم ارشد پر کردی؟ گفتم نه! یه جور ِ ناامیدانه ای گفت آزاد چی؟ گفتم نمیکنم. دلم میخواست بلند شم بیام بیرون. بگم توو این دنیا همین شما فقط مونده بودین که بهم بگین ارشد بخون. چرا هیشکی نمیفهمه من دلم دیگه درس خوندن نمیخواد؟ یه وقتایی مخِ انتگرال بودم. ریاضی دو و جبرخطی و اینا خدا بودم. با لذت حل میکردم. ولی الآن دیگه هیچی یادم نیست. فقط میدونم مشتق ِ ایکس دو میشه دو ایکس. ولی کیه که باور کنه!؟
بعد دیگه آقاهه بیخیال شد. گفت پس برو ببین خط خطی دوست داری یا کار با نرم افزار؟ بعد دیدم ای وای! چه سخت! خط خطی دوست دارم یا کار با نرم افزار؟ ..
ظهرش یه جا دیگه رفتم. آقا دومی حتی ازم نپرسید چی خوندی؟ چی کار میکنی؟ سابقه ات چیه؟ من تعجب! هی میگفتم الآنه که بگه. دیگه الآن حتماً میگه! ولی هی نمیگفت. هی نگفت. 45 دقیقه حرف زدیم و من گفتم و اون گفت و به یه جاهایی رسیدیم و قرار شد من آخر ِ هفته ی دیگه دست ِ پر برم پیشش. از در ِ شرکتشون که اومدم بیرون لبخند بودم. به ماشین که رسیدم گفتم دختر! کارت در اومد. باید یه چیز خفن درست کنی که این اعتماده یهو یه جاییش لب پر نشه! به خودم قول دادم این یه هفته هر چی بلدم روو کنم.
شب شد. یادم اومد یه کار ِ دیگه ای هم هست. که به کل گذاشتمش کنار. وقتی یکی بی محلی کنه دل سرد میشم. چند بار آخه باید این تو باشی که پا پیش بذاری؟ نگران بودم. زنگ زدم که منحل شده؟ گفت نه! چرا این فکرو کردی؟ گفتم چون خبری از هیچ جا نیست. آدم بلاتکلیف میمونه که خب ینی چی؟ بکنم یا نکنم؟ بعد از اینهمه وقت من نکردن رو انتخاب کردم. سست شدم. دیگه اون ذوق اولشو ندارم. ولی قول دادم. قول که بدم هیچ جوره زیرش نمیزنم. شنبه که بشه دوباره استارتشو میزنم. آروم ولی.
باز یاد حرفش می افتم که میگه "شما دخترا فقط صندلیای دانشگاهارو اشغال میکنین .. "
دارم میرم دنبال ِ اون چیزایی که دلم میخواد.