Friday, February 18, 2011

هر چقدر می شمارم تمام نمی شود! کاش بی نهایت انتها داشت ..

به دور کردنِ آدم ها از دوروبرم ربطی ندارد، اینهمه وابستگی.
دردِ من عادت نکردن است. عادت نکردن به چاقویی که هر روز بر بازوی یکی فرود می آید. به جای زخم هایی که هیچ دارویی را درمانش نیست. به تنی که روز به روز رنجورتر می شود. به موهایی که کارش شده فقط ریختن و بیشتر ریختن.
دردِ من عادت نکردن است. عادت نکردن به صدای گرفته ی توی پشتِ خط. به چشم هایی که ترجیح می دهند حتی توی تاریکی هم بسته باشند. به نفس های به شماره افتاده. به قلبِ تیر کشیده.
دردِ من عادت نکردن است.
عادت نکردنِ به توی سه روز پیش. به توی دیروز. به خودِ امروزم.
عادت نکردن به این حجم از نگرانی که دارد مرا از پای در می آورد.
یادت نرود، تو اول برای خودت، بعد برای منی ..
نمیر. می میرم.