Thursday, February 24, 2011

چند وقت دیگه (البته فک نکنم هیچ وقت به اون وقت برسم!)، وقتی بچه‏م(هاه!)، ازم خواست براش خاطره های این سال‏هامو، این روزامو، تعریف کنم، وقتی هیچی نداشتم بهش بگم، وقتی هیچ رفرنسی وجود نداشت که بگم بیا بچه‏م(هاه!)، برو اینجا رو بخون ببین چه مامانی داشتی! تو مسئولی آقای فیلترچی! که نمیذاری من خاطره جمع کنم، که پس فردا که پیر و فرتوت و رنجور شدم، پس فردا که آلزایمر گرفتم! بیام اینجا ببینم چی بودم، چی شدم، چی می خواستم بشم! تا به بچه‏م(هاه!) بگمش!
همین توی نامرد! داری زندگیه آینده ی منو نابود میکنی!
من بلاگو می خوام : (
بهم پسش بده!
یالا!