Tuesday, April 05, 2011

روز سوم.

1. ماشین را یک جای پرتی پارک کردم که خدای نکرده پلیس جلویم را نگیرد و جریمه ام کند. حالا یکی نیست بگوید تمامِ اسفند رفتی و آمدی نترسیدی! حالا همین امروز قانونمند شدی. دزدگیر را زدم و راه افتادم. از روی پل همت که میگذشتم هی سرم را می بردم سمتِ میله ها که پایین را نگاه کنم. ماشین هایی که ویژ صدا می دادند و رد می شدند و اصلا معلوم نبود سرنشین هرکدامشان کیست؟ چیست؟ چشم هایم را بستم و فقط گوش دادم "ویژ، ویــــــــــــــــــــژ، ویژژژژژژژژژژ". داشت دیر می شد. تندترش کردم، قدمهای خسته ام را.

2. دیروز آمد خداحافظی. گفت عازمم. امروز نبود. در که باز شد ناخودآگاه چشمم رفت سمتِ آبشاری که ساخته بود. هر روز بعدازظهر وقتِ خداحافظی از آبشارهایی که می سازد برایم حرف میزد. آخرین بار وقتی توی ماشین نشستم زل زدم به آینه که واقعاً برای چه هر روز به من توضیح می دهد؟ لبخندم گرفت. این لبخند پیوسته روی لب هایم هست وقتی حرف می زند. لابد دوست دارد. چه می دانم. خلاصه امروز نبود. جایش هم خالی بود. واقعی.

3. احساس کردم سرِ جایم نیستم. و این حسِ بدی بود. 15درصد، 10درصد، 5درصد، 2درصد. خاموش شد.

4. زنگ زدم که تا وقتی کامپیوترم را خاموش کردم ببین. دید. گفت خوب است. خداحافظی کردم و آمدم بیرون. هوا داشت میریخت پایین. دقیقا با همین ادبیات. دوست داشتم خیس شوم. آدم ها به هر گوشه ای که یک تکه سقفی داشت پناه می بردند که خیس نشوند. ولی من وسطِ خیابان راه می رفتم و باران می خورد توی صورتم. یادم نمی آید دستم را برده باشم روی صورتم که قطره ها را بریزم پایین. از محل کار تا ماشین سرتاپا آب شدم. و کیف داد. و مقنعه ام روی سرم سنگین شد. و باز ماشین ها از زیر پا همت ویژ صدا می دادند. و آدم ها هیچ جورِ خاصی بهم نگاه نمی کردند.

5. سبز- قرمز. سبز- قرمز. سبز- قرمز. اصلا لعنت به تمامِ آدم هایی که تا یک باران می بینند خودشان را خیس می کنند از ترس! دِ برو پدر جان! دِ برو آقا جان! دِ گاز بده. پشتِ چراغ قرمز ِ میرداماد گرفته بود خوابیده بود. یکجور ِ خسته ی ناراحت کننده ای. اولش نمی دانستم. بوق زدم. بیدار نشد. باز بوق زدم. بیدار شد. یک متر جلو رفت. ولی چه قایده، چراغ قرمز شده بود. سبز شد. نرفت. دنده عقب گرفتم و از بغلش گذشتم. خواب بود. خوابِ خواب. صدای بوق ماشین ها آمد. خیلی زیاد. سرم را برگرداندم. یکهو پرید از خواب. بدجور پرید از خواب. ترسیده بود ..

6. دو-یک. دو-یک. دو-یک. تمامِ امروز همین بود. چه در خیابان، چه در توی دلم. همه اش بین یک و دو در نوسان بودم. سرعت نمی گرفتم. داشتم خفه می شدم. رسیدم. داشت توی گوشم میخواند: تا حالا تو زندگیت غم دیدی؟ خاموش کردم ..