Tuesday, April 05, 2011

روز دوم.

1. سرم را روی میز گذاشتم. نه! این من نیستم. این یکی دیگر است که این روزها آمده تمامِ وجودم را اجاره کرده، بعد نشسته تویش، دارد احمقانه می تازد! قهر کردم. با خودم قهر کردم. سرم را روی میز گذاشتم و با خودم قهر کردم. شدنی نبود.

2. "قیافه‏شو!" اولین واکنش‏اش به قیافه ی درهم برهم و گیجم این بود. "قیافه‏شو!". دست هایم را روی صورتم گذاشتم. بعد دوباره سرم به سمتِ میز رفت. گفت می شود. گفت اگر تویی که می شود. گفت خل نشو. می شود.

3. آنقدر کج و راست کردم که یک کمی شد. این روزها همین یک کمی ها کافی است. یعنی همین یک کمی ها خیلی است. دارم عادت می کنم به یک کمی شدن! و این بدترم می کند. این شباهت های جزئی. این "سخت نگیر، درست می شود"ها. اینکه دارم می پذیرم که شاید واقعاً شدنی نیست! یا واقعاً من همینم! یا واقعاً بیشتر از این از من ساخته نیست.

4. دکتر می گفت وقتی عصبی میشوی.. هنوز این جمله اش آزارم میدهد. اینکه بعد از سلام همه ی مرا یکجا باهم فهمید!

5. "خانم، تجریش؟" داشت از من آدرسِ تجریش را می پرسید. روی پلِ همت بودیم. دیدم حوصله ی راست و چپ گفتن ندارم. گفتم بیا دنبالم. راهنما، بوق، فلشر، یعنی بعد از مدت ها داشتم قانونمندانه رانندگی میکردم که گمم نکند. به شریعتی که رسیدیم گفتم تا آخرش برو. پشتِ چراغ قرمزِ میرداماد دوباره سرش را از پنجره ی ماشین بیرون آورد که "هنوز نرسیدیم؟" داشتم به هنوزش فکر می کردم و راهی که مانده بود. صدای ضبط را کم کردم. سرم را چرخاندم و گفتم "خیلی مانده، حالا حالا ها باید بروی تا برسی!" بعد چراغ سبز شد. گاز دادم و رفتم. یعنی درستش میشود گاز دادم و فرار کردم.

6. جلوی فرهنگ از دیروز خلوت تر بود. ولی باز آدم ها می رفتند و می آمدند. من بر خلاف خیلی ها برایم مهم نیست کدامشان اخراجی‏های 3 می بینند، کدامشان جدایی نادر از سیمین. همه ی شان یکی هستند مثل خودم. مردم اند. و بچه هایشان بچه های مردم. یکی سمیه میشود، یکی ترمه. من اگر جای ترمه بودم می ماندم. من اگر جای ترمه بودم پیش ِ نادر می ماندم. که وقتی دستم را کرده ام توی موهایم و اعصابم بهم ریخته است یکی بی‏هوا بپرسد "خانم، تجریش؟"

7. می خوابم. من این روزها کار دیگری جز خواب ندارم. یعنی هی فکر می کنم اگر نخوابم پس چه کنم؟ همین قدر مزخرف و بدرد نخور. قرار بود تا فردا کارت نمایشگاهش را تحویلش بدهم. یعنی قرار بود دیروز عکس هایش را برایم ای‏میل کند که تا فردا درستش کنم. ولی دستم از همه چیز کوتاه است. عکس هایش را نتوانستم ببینم. کارتش همینجور نصفه مانده است این گوشه. و کسی فکر نمی کند من راست هم بلد باشم بگویم. درست مثلِ این است که من در تمامِ زندگیم مقصرِ تمامِ کارهای اشتباه ام. و هیچ کس هیچ شکی در این ندارد.

8. بَرده ایم. در تمامِ زندگی بَرده ایم.

9. به خدا من هم آدم‏م. شاکی می شوم. فحش می دهم. می بُرم. و این سوال مدام در من فرو می رود، که "من برای چی هنوز زندم؟"

10. امیدهایم دارد یکی یکی از دست می رود. آرزویی دیگر ندارم. 25 نحس است. نحسی اش دارد مرا می گیرد. باید زودتر همه چیز تمام شود. من دلم می خواهد قلبم بایستد و بمیرم. این آخرین خواسته ی امشبِ من است.