Friday, April 08, 2011

.

ایستاده بود بالای یک بلندی و هی جیغ می زد. دست هایش را روی گوش‏هایش گذاشته بود و هی جیغ می زد. چشم‏هایش را بسته بود و هی جیغ می زد. بعد که خسته شد کوله‏اش را روی دوشش انداخت و رفت. داشتم از آن بالا نگاهش می کردم. رفت سمتِ اتوبوس‏های ونک. بعدش را دیگر نمی دانم. ولی فکر کنم حالش خوب شد. چون تا دلش می خواست جیغ زد.