Friday, April 22, 2011

F***in' Life

"باید یک جایی از شرِ این بغض لعنتی خلاص شد"

همه اش می شود همین. همین یک جایی. همین بغض لعنتی. همین خلاص شدن.

تلفن قطع می شود. آدمِ پشتِ خط می رود پی زندگی اش. تو می مانی و آدمِ اینور ِ خط که دارد سر تا پای تو را بی که چشم بردارد ورانداز می کند. بعد تو شروع می کنی به حرف زدن. کلمه به کلمه. درهم برهم. آشفته. سخت. یکهو دستت را میگذاری روی صورتت و سکوت می کنی. یکهو دستت را از روی صورتت برمیداری و می گویی "بدم می آید". یکهو خیره می شوی به خودت توی آینه. دست می کشی زیر چشم هایت. برمی گردی سمتش که "گناه ندارم؟" هاج و واج نگاهت می کند که "چرا". "بس کن". "داغی". "یواش یواش". "بنشین بعد بگو"

دستش را ول میکنی و از اتاق بیرون می زنی. داغم؟ سردم؟ آشفته ام؟ بدم؟ حواسم نیست؟

آدم ِ پشتِ خط می رود پی زندگی اش. تو می مانی و آدمِ اینطرفِ خط که دارد تمامِ تو را یکجا باهم ورانداز می کند.

آدمِ پشتِ خط آدمِ اینطرفِ خط نیست. آدمِ پشتِ خط هیچ وقت آدمِ اینطرف خط هم نمی شود. آدمِ پشتِ خط فقط همان آدمِ پشتِ خط می ماند، که یک وقتی یک جایی بعد از یک حرفی برود سوی زندگی اش و تمام.

تو؟

تو همه چیز هستی. آدمِ پشتِ خط. آدم ِ اینطرفِ خط. آدمِ توی خط. آدمِ روی خط. آدمِ زیر خط. آدمِ خودِ خط!

"باید یکی جایی از شر این بغض لعنتی خلاص شد"