Sunday, May 01, 2011

دیشب- من این روزا یه حال دیگه ای دارم.

الآن فقط میدونم خسته‏م. اگه دیشب اینارو می نوشتم بهتر بود. ولی نشد. هیچی توم نبود که وادارم کنه بنویس..

دیر شد.

پای نوشتنم این گریه های لعنتیه.. آخ..

دور میز شام نشستیم. چهارتایی افتادن به من که نوبری. ینی اصل حرفشون این بود. اینکه "نوبری به خدا"

نمیدونستم از کجا رقصیدن یاد گرفته. نمیدونستم آتلیه کجا رفته. نمیدونستم کاسه بشقابشو از کجا خریده. نمیدونستم دست گل چی سفارش داده. نمیدونستم کی از آرایشگاه زده بیرون، کی قراره برسه سالن. نمیدونستم ماشین عروسشون چیه. نمیدونستم کت‏شلوار داماد چه رنگیه. نمیدونستم قراره دو تا هندونه رو سوراخ سوراخ کنن توش شمع بذارن که "ینی وای چه قشنگ"!

اینا جرمه؟ اگه اینا جرمه من مجرمم. اگه این ندونستنا حکم قتل عمد داره من قاتلم..

ولم کنین.

آره. به قول شما همه ی اینا آب در هاون کوبیدنه. هاون منم، آبم حرفای شما. اوهوم. اگه قرار بود عوض بشم، آدم بشم، درست بشم، تا حالا شده بودم.. پس وقتی اینارو میدونین ولم کنین. بذارین نوشابه‏هه از گلوم بره پایین. بذارین گیر نکنه توو گلوم. بذارین تا آخر شب همش سرفه نکنم که توهم این تو سرم باشه که یه چیز پریده تو گلوم : ( ولم کنین. توروخدا ولم کنین..

به مامانم گفته بودم اینبار میخوام هیچ کار نکنم. مثل دخترای خوب بشینم رو صندلی تکون نخورم. زیاد دست نزنم. جیغ نزنم. رفته بودم یه لباس مشکی ساده سفارش داده بودم که روش یه پاپیون داشت. از همه ی دیشبم فقط عاشق لباسم بودم. زیاد دست نزدم. جیغ نزدم. مامانم از منِ تو سالن راضی بود. دلش میخواست مثل همیشه که یه جا بند نیستم نباشم. دلش میخواست ایندفه ازونایی باشم که به همه میگن "من دیگه بزرگ شدم"

از سالن زدیم بیرون. قرار بود توو خیابونم زیاد شلوغ بازی در نیارم. آدما که میگفتن ماشینت جا داره؟ رو یجوری میپیچوندم که کسی رو سوار نکنم. کسی رو سوار کردن معادل این بود برام که نمیشه هیچ کاری نکرد.. ولی آخر سر یکی جلو نشست، سه تا عقب.. اولش آروم بودم. آروم بودیم. سی دیه مسخره بود. دستم همش به ضبط بود که برو جلو، توروخدا یه خوبش بیاد، بعد یه خوبش اومد، رفتیم جلو ماشین عروس، جلوم خالی بود، گفتم همین یه باره! دیگه تکرار نمیشه، یه لایی کشیدم. بعد کشیدم کنار . ماشین عروس چند بار لایی کشید. به خودم فحش دادم که چرا اینکارو کردم، اگه عروس یه چیزیش میشد چی؟ راننده انقد احمق آخه! اون عروسه! من .. وقتی داشتم لایی میکشیدم به این فکر نمی کردم که ممکنه ماشین عروسم بخواد ادای منو در بیاره. فکر نمی کردم پسر عموی دامادم بخواد تا آخر بازی هی بکشه جلوم ادای منو در بیاره. فکر نمی کردم پسر عموی داماد تا آخرش بخواد هی بکشه عقب جلوم که بگه آهای! منم بلدم. فکر نمی کردم یه بریدگی رو دوتایی باهم رد کنیم، بعد مجبور بشیم دنده عقب بگیریم، بعد بابام سر برسه فکر کنه پسره مزاحم من شده. نه. من فکر نمی کردم یه لایی کشیدن به این چیزا ختم بشه.. شت.. قرار بود من دختر خوبه ی داستانِ دیشب باشم..

لاکامو هنوز پاک نکردم. دو تا از ناخن هام شکسته.

اعصابم به *است.

احساس می کنم قشنگ پوسیدم. بدجور دلم مردن می خواد. با دلیل. بی دلیل.

همین.