Saturday, May 07, 2011

اگه راستشو بخوای یه جا یه اشتباهی شد..

قلبم تند تند می‏زند. دستِ خودم نیست. دل‏نازک شده ام. دوست ندارم بگویم پرتوقع. که شاید درستش هم همین باشد. پر توقع؟ پرتوقع شده‏ام. ای وای. همین نوشتنش هم آزارم می‏دهد.. ولی انگار همین است. پرتوقع شده‏ام. انقدر می‏نویسم پرتوقع تا باورم شود. بیست و پنج سال زندگی کرده‏ام و عین بیست و پنج سال را مطمئن بودم هر چه باشم پرتوقع نیستم. ولی دیشب فهمیدم هستم. آخ از من. آخ از یک آدمِ بیست و پنج ساله ی پرتوقعِ دل‏نازک.. خیلی درد دارد. خیلی بیشتر از خیلی..

رضا یزدانی توی "تهران-تهران" می‏خواند: حوصله ندارم اما/ همه ی قصه رو میگم/ همه ی قصه رو حتی/ اونجایی که دوست ندارم میگم..

بعد من هی به تمامِ قصه فکر می‏کنم. به قصه ای که قرار است بی‏سانسور باشد. که اگر نباشد همان بهتر که گفته نشود. هیچ کجای هیچ جایش گفته نشود.

رضای یزدانی در یک جای دیگرش می‏خواند: اگه عاشقت نبودم ...

اصلا همه ی داستان همین است. "اگه عاشقت نبودم".. چرا که اگر عاشقت نبودم توقعی هم در کار نبود. نازک شدنِ دلی هم در کار نبود. همه چیز از همین جمله آغاز می‏شود. درست از وقتی که این جمله می‏افتد توی سرِ آدم.

یک جای دیگری شاهرخ در ترانه‏ی "نمیشه" می‏خواند:نمی‏شه دل به هر کس داد/ نمی‏شه از نفس افتاد/ پرنده با پر بسته نمی‏شه از قفس آزاد..

حالا داستانِ من عشق و عاشقی نیست. من به کسی دل نداده‏ام. از کسی دل نبریده‏ام. نمی‏خواهم به کسی دل بدهم. ولی یکجور ناجوری شده‏ام. یکجوری که دلم تنگ می‏شود. که دلم زود می‏گیرد. که گاهی از آدم‏های زندگی‏ام توقع توجه دارم. درست مثل پرنده ای که در قفس‏ش به اندازه ای که بتواند بپرد و فرار کند باز است، ولی می ماند، می ماند که یکی هر روز موظف به آب و دانه دادن به او باشد. ولی ای وای. ای وای از این فراموشی. از اینکه آن یکی یادش برود به پرنده آب و دانه دهد. همه‏اش خیالش به این باشد که در قفس به اندازه‏ی پریدنش باز است. در قفس به اندازه‏ی آزادی‏اش باز است. در قفس به اندازه‏ی بال و پر زدنش باز است..

بعد؟

پرنده می‏میرد.

پرنده دق می‏کند و می‏میرد.

"گلوی ساز دلتنگی پر از فریاد خاموشه/ دوباره سر بده هق هق بذار دستِ صدا رو شه"