قلبم تند تند میزند. دستِ خودم نیست. دلنازک شده ام. دوست ندارم بگویم پرتوقع. که شاید درستش هم همین باشد. پر توقع؟ پرتوقع شدهام. ای وای. همین نوشتنش هم آزارم میدهد.. ولی انگار همین است. پرتوقع شدهام. انقدر مینویسم پرتوقع تا باورم شود. بیست و پنج سال زندگی کردهام و عین بیست و پنج سال را مطمئن بودم هر چه باشم پرتوقع نیستم. ولی دیشب فهمیدم هستم. آخ از من. آخ از یک آدمِ بیست و پنج ساله ی پرتوقعِ دلنازک.. خیلی درد دارد. خیلی بیشتر از خیلی..
رضا یزدانی توی "تهران-تهران" میخواند: حوصله ندارم اما/ همه ی قصه رو میگم/ همه ی قصه رو حتی/ اونجایی که دوست ندارم میگم..
بعد من هی به تمامِ قصه فکر میکنم. به قصه ای که قرار است بیسانسور باشد. که اگر نباشد همان بهتر که گفته نشود. هیچ کجای هیچ جایش گفته نشود.
رضای یزدانی در یک جای دیگرش میخواند: اگه عاشقت نبودم ...
اصلا همه ی داستان همین است. "اگه عاشقت نبودم".. چرا که اگر عاشقت نبودم توقعی هم در کار نبود. نازک شدنِ دلی هم در کار نبود. همه چیز از همین جمله آغاز میشود. درست از وقتی که این جمله میافتد توی سرِ آدم.
یک جای دیگری شاهرخ در ترانهی "نمیشه" میخواند:نمیشه دل به هر کس داد/ نمیشه از نفس افتاد/ پرنده با پر بسته نمیشه از قفس آزاد..
حالا داستانِ من عشق و عاشقی نیست. من به کسی دل ندادهام. از کسی دل نبریدهام. نمیخواهم به کسی دل بدهم. ولی یکجور ناجوری شدهام. یکجوری که دلم تنگ میشود. که دلم زود میگیرد. که گاهی از آدمهای زندگیام توقع توجه دارم. درست مثل پرنده ای که در قفسش به اندازه ای که بتواند بپرد و فرار کند باز است، ولی می ماند، می ماند که یکی هر روز موظف به آب و دانه دادن به او باشد. ولی ای وای. ای وای از این فراموشی. از اینکه آن یکی یادش برود به پرنده آب و دانه دهد. همهاش خیالش به این باشد که در قفس به اندازهی پریدنش باز است. در قفس به اندازهی آزادیاش باز است. در قفس به اندازهی بال و پر زدنش باز است..
بعد؟
پرنده میمیرد.
پرنده دق میکند و میمیرد.
"گلوی ساز دلتنگی پر از فریاد خاموشه/ دوباره سر بده هق هق بذار دستِ صدا رو شه"