Thursday, May 19, 2011

شکستن یک واقعیت است که آدمها خوب بلدش شده اند

سختی‏ام را از دست داده ام. شکل حلزون شده ام. نرم. زود لیز میخورم و این آغازِ از دست رفتن است..

کافی است از دست های یکی لیز بخورم و بیفتم، کافی است یکی فشارم دهد، کافی است بادهای این روزها همین‏طور وحشیانه بوزد، کافی است یکی توی خیابان به من تنه بزند، کافی است یکی نگاهش بی جا روی من خشک بشود، همین های کوچک(؟) کافی است که بشکنم. که از دست بروم. که تمام کنم..

پسرک بی هوا نگاهش را از سفیدی کاغذ گرفت و به من داد، اشک هایم ریخت.

صفحه ی گوشی ام بی هوا سیاه شد و دیگر بالا نیامد، اشک هایم ریخت.

دخترک موهایش را کوتاه کرد و برای چهار روز رفت شمال، اشک هایم ریخت.

مدادم از دستم افتاد، نوکش شکست، اشک هایم ریخت.

دخترک پشتِ تلفن بدجور محکومم کرد. (بی‏جا!). اشک هایم ریخت.

دخترک یک ریز به من پرید، توی ماشین اشک هایم ریخت.

آستانه ی تحمل ام به صفر میل کرده است. و این آغازِ از دست رفتن است..