Wednesday, June 22, 2011
Tuesday, June 21, 2011
Saturday, June 18, 2011
Friday, June 10, 2011
شب آرزوهایی که گذشت ..
بعد از آن ذکر آخر و سجدهی آخر گفته بود هر چه میخواهید آرزو کنید..
دوازده رکعت نماز خوانده بودم و چهار ذکر را هفتاد بار تکرار کرده بودم تا برسم به آن آرزو کردنش.. مکث کردم، اسم هایم را گرفتم جلوی رویم، بعد گفتم ببین خدا، اینها همه اش مالِ توست، اینها همه اش مالِ من است. مارا ببین.. ما را همیشه ببین.. گناه داریم به جانِ خودت..
وقتی داشتم اسمهایم را مینوشتم هی گفتم نرگس، امروز را روزه گرفتی که آدم بشوی، امروز نماز خواندی که آدم بشوی، امروز ذکر گفتی که آدم بشوی، بس کن، همین یک شب را بس کن، برای تمامِ آدمهای بیست و پنج سال زندگیت دعا کن. بدون حتی یکی حذف کردن..
و من به اندازهی بیست و پنج سال اسم برای خدا ردیف کردم : )
آرزوهایتان مبارک.
برآورده میشوند.
شک نکنید :)
Monday, June 06, 2011
1000
علی مختارپور اولِ آهنگِ "خبرم کن"اش میگوید: "دلت هر موقع تنگ شد خبرم کن"
بعد من که یک عمر دنبال یک جمله برای توصیف حال و روزم بودم تا شنیدمش، بزرگش کردم و کوبیدم به دیوار اتاقم، که هر لحظه سرم را برگرداندم نگاهش کنم!
تا یادم نرود بیستوپنج سال "دلت هر موقع تنگ شد خبرم کن"، زندگی کرده ام.
مرا به نام کوچکم صدا بزن..
تمامِ مرا بچلانی میشود یک کلمه
یک کلمه که بیستوپنج سال بار مرا به دوش کشیده است
و آن چیزی نیست جز چهار حرف
که وقتی کنار هم بچینیاش آوای خوشی دارد
نرگس
..
Saturday, June 04, 2011
کسی صدای افتادن درخت را نشنید، آنقدر که هوا هوهو میکرد..
همه چیز از یک "آخ" شروع شد. دست چپم را کرده بودم تکیهگاه تا از جایم بلند شوم. با یک تکانِ نه چندان محکم تمام استخوانهای توی دست چپم خرد شد. صدای خرد شدنش مثل دزدگیر ماشینها بی وقفه توی سرم پیچید. لامصب تمامی نداشت. افتادم سرِ جایم. و این ابتدای ویرانی بود..
همیشه اینگونهام. منتظر. منتظرِ یک اتفاقِ تلخ. منتظرِ یک دردِ مداوم. که تمامِ دردهای تهنشین نشدهام را به یاد بیاورم و اشکهایم هی بریزند و بریزند و بریزند. اینبار هم مثل همیشه. درد پیچید توی وجودم. و آدمها هجوم آوردند به شبِ سردِ خردادماهیام.
پس زدن چارهی کار نبود. آنقدر که زیاد بودند و وحشی. مادرم یک وقتی به من گفته بود "بس کن" و من امشب بعد از چندسال تازه داشتم میفهمیدم معنی این بس کردن چه بوده است. راست میگفت. آنقدر بس نکرده بودم که آنها امشب وحشیانهتر از همیشه به سمتم حمله میکردند..
امشب که گذشت. فقط تو را به خدا حواست باشد دیگر برای بلند شدن به دستِ چپت فشار نیاوری تا اینچنین، سخت، شبت روز شود..
هیچ کس دلش به حالِ ما نمیسوزد. آنها که میسوخت حالا هفت کفن پوساندهاند در زیر خاکهای سردِ قبرستان. هر که هم که مانده، تمامِ دلسوزیش را بچلانی میشود شش ماه.
ما با آدم هایی مواجهیم که زود دلزده میشوند از هم.
همین.