Wednesday, September 07, 2011

.

یک هفته از بی‏خبریم گذشت و آب از آب تکان نخورد. رفته بودم گم و گور شوم و کسی نمی‏توانست پیدایم کند. اینکه "اصلاً کسی نگشت که پیدا کند" یا "هیچ‏کس نبودنت را به هیچ‏کجایش نگرفت" یا "دلِ خوش سیری چند؟" یا "چه توقعاتی داری!" یا "در این دوره زمانه هر کس خودش یادش بیاید خیلی کار کرده است" و از این قبیل حرف‏ها نه که به مغزم رفت‏وآمد نداشته باشد، ولی خیلی هم برایم مهم نبود. چون برای پی بردن به این چیزاها نرفته بودم گم و گور شوم. چند روز قبل‏ترش تمامِ این‏ها را برای خودم حل کرده بودم که "عزیزم، رفتی که رفتی. هی برنگرد پشتِ سرت را نگاه کن که ای وای دیدی فلانی هم عین خیالش نبود یا فلانی هم اصلا انگار نه انگار یا فلانی هم آره؟". چند روز قبلش یک "به درک" به تمامِ زندگیم و آدم‏های دو روزه‏اش گفته بودم و خلاص. بعد رفتم که گم و گور شوم.
یک هفته نبودنم یک هفته بی‏خوابی بود. یک هفته فکر و خیال. یک هفته یک بند سرِ چیزهای هیچ و پوچ اشک ریختن. یک هفته در ناباوری غلط زدن. آخرش هم مثل همیشه بی نتیجه ماندن. به نتیجه نرسیدن.
گوشی‏م را یک زنی توی اتوبوس از جیبم زد. من نفهمیدم. به قول تو: "حواست کجا بود دختر؟". نمی‏دانم. لابد داشته بودم به مغازه‏های بسته‏ی ولی‏عصر نگاه می‏کردم. یا به پلیسی که سرِ چهارراه خسته و خواب‏آلود داشت به کلاهش ور می‏رفت. یا به پیرزنی که روبرویم نشسته بود و روسریش را تا پیشانی‏ش جلو کشیده بود و از پشت تمامِ موهایش پیدا بود. حتما همان موقعی که حواسم پرتِ پیرزن شده بود یکی دست کرده توی جیبم و گوشی‏م را دزدیده. پیرزن ترسناک بود. من از آن روز و آن اتوبوس فقط همین‏هایش به یادم مانده است. تا رسیدنم به خانه فکر می‏کردم جا گذاشته‏مش. بعد از چندبار زنگ زدن فهمیدم که نه! یکی از همان‏های توی اتوبوس ..
یکی می‏گفت غصه‏ی مالِ دنیا را نخور. یکی می‏گفت زشت است اینهمه وابستگی. یکی می‏گفت به اینکه از کجا و چگونه خریدیش فکر کن. آدم‏ها هی گفتند و گفتند و ول‏کنِ ماجرا نبودند. انگار یکی به آنها دستور داده بود در بابِ دزدیدنِ گوشی‏م حتما یک نطقی بکنند. من؟ من فقط گوش می‏دادم و در جوابِ تمامشان فقط می‏گفتم گوشی مهم نبود. چیزهای تویش مهم بود که حالا دیگر نیست. گم شد که گم شد.
یکی دو روز اول دق کردم از ناراحتی. هی برای آدم‏های توی گوشیم غصه خوردم که نکند یکی اذیتشان کند. که نکند دزدِ مزخرف عوضی‏بازی بخواهد در بیاورد. هی توی دلم خالی می‏شد. هی بیشتر آب رفتم. هی بیشتر خودم را به در و دیوار کوبیدم. هی بیشتر زخمی شدم. روز سوم ولی یکجور سردِ آرامِ بدی شدم. یکجورِ ماتی. دیدم اگر بخواهم اینجوری به فکر کردنم ادامه بدهم نابود می‏شوم. باز یک "به درک" گفتم و خودم را کنار کشیدم.
بعد از یک هفته هم که باز سروکله‏م پیدا شد دیدم خب، چقدر هم خوب، اصلا همینکه هیچ‏کس به هیچ‏جایش نبوده که کوشی؟ و این جور چیزها، خیلی راحت‏ترم می‏کند در فراموش کردنش. در اینکه بابا غصه‏ی چه را می‏خوردی؟ غصه‏ی که را می‏خوردی؟ اصلا گور بابای همه‏ی دنیا.
و این شد که "گور بابای همه‏ی دنیا"
پ.ن1: عزیزم، یک هفته برای تو هیچ نیست، برای من یک عمر زندگی‏ست. اینرا گفتم که دوباره هوس نطق کردن برنداری!
پ.ن2: امیدوارم هیچ اتفاق خاصی برای هیچ‏کدامتان نیفتد.