یک هفته از بیخبریم گذشت و آب از آب تکان نخورد. رفته بودم گم و گور شوم و کسی نمیتوانست پیدایم کند. اینکه "اصلاً کسی نگشت که پیدا کند" یا "هیچکس نبودنت را به هیچکجایش نگرفت" یا "دلِ خوش سیری چند؟" یا "چه توقعاتی داری!" یا "در این دوره زمانه هر کس خودش یادش بیاید خیلی کار کرده است" و از این قبیل حرفها نه که به مغزم رفتوآمد نداشته باشد، ولی خیلی هم برایم مهم نبود. چون برای پی بردن به این چیزاها نرفته بودم گم و گور شوم. چند روز قبلترش تمامِ اینها را برای خودم حل کرده بودم که "عزیزم، رفتی که رفتی. هی برنگرد پشتِ سرت را نگاه کن که ای وای دیدی فلانی هم عین خیالش نبود یا فلانی هم اصلا انگار نه انگار یا فلانی هم آره؟". چند روز قبلش یک "به درک" به تمامِ زندگیم و آدمهای دو روزهاش گفته بودم و خلاص. بعد رفتم که گم و گور شوم.
یک هفته نبودنم یک هفته بیخوابی بود. یک هفته فکر و خیال. یک هفته یک بند سرِ چیزهای هیچ و پوچ اشک ریختن. یک هفته در ناباوری غلط زدن. آخرش هم مثل همیشه بی نتیجه ماندن. به نتیجه نرسیدن.
گوشیم را یک زنی توی اتوبوس از جیبم زد. من نفهمیدم. به قول تو: "حواست کجا بود دختر؟". نمیدانم. لابد داشته بودم به مغازههای بستهی ولیعصر نگاه میکردم. یا به پلیسی که سرِ چهارراه خسته و خوابآلود داشت به کلاهش ور میرفت. یا به پیرزنی که روبرویم نشسته بود و روسریش را تا پیشانیش جلو کشیده بود و از پشت تمامِ موهایش پیدا بود. حتما همان موقعی که حواسم پرتِ پیرزن شده بود یکی دست کرده توی جیبم و گوشیم را دزدیده. پیرزن ترسناک بود. من از آن روز و آن اتوبوس فقط همینهایش به یادم مانده است. تا رسیدنم به خانه فکر میکردم جا گذاشتهمش. بعد از چندبار زنگ زدن فهمیدم که نه! یکی از همانهای توی اتوبوس ..
یکی میگفت غصهی مالِ دنیا را نخور. یکی میگفت زشت است اینهمه وابستگی. یکی میگفت به اینکه از کجا و چگونه خریدیش فکر کن. آدمها هی گفتند و گفتند و ولکنِ ماجرا نبودند. انگار یکی به آنها دستور داده بود در بابِ دزدیدنِ گوشیم حتما یک نطقی بکنند. من؟ من فقط گوش میدادم و در جوابِ تمامشان فقط میگفتم گوشی مهم نبود. چیزهای تویش مهم بود که حالا دیگر نیست. گم شد که گم شد.
یکی دو روز اول دق کردم از ناراحتی. هی برای آدمهای توی گوشیم غصه خوردم که نکند یکی اذیتشان کند. که نکند دزدِ مزخرف عوضیبازی بخواهد در بیاورد. هی توی دلم خالی میشد. هی بیشتر آب رفتم. هی بیشتر خودم را به در و دیوار کوبیدم. هی بیشتر زخمی شدم. روز سوم ولی یکجور سردِ آرامِ بدی شدم. یکجورِ ماتی. دیدم اگر بخواهم اینجوری به فکر کردنم ادامه بدهم نابود میشوم. باز یک "به درک" گفتم و خودم را کنار کشیدم.
بعد از یک هفته هم که باز سروکلهم پیدا شد دیدم خب، چقدر هم خوب، اصلا همینکه هیچکس به هیچجایش نبوده که کوشی؟ و این جور چیزها، خیلی راحتترم میکند در فراموش کردنش. در اینکه بابا غصهی چه را میخوردی؟ غصهی که را میخوردی؟ اصلا گور بابای همهی دنیا.
و این شد که "گور بابای همهی دنیا"
پ.ن1: عزیزم، یک هفته برای تو هیچ نیست، برای من یک عمر زندگیست. اینرا گفتم که دوباره هوس نطق کردن برنداری!
پ.ن2: امیدوارم هیچ اتفاق خاصی برای هیچکدامتان نیفتد.