Friday, September 23, 2011

بالاخره یک روز بزرگ می‏شویم، بدون شک..


اگر ننویسم به خودم ظلم کرده‏ام، و من اینرا دوست ندارم : )

5سالِ پیش بود به گمانم که برای اولین بار – بی هیچ پیش زمینه‏ی قبلی- شروع کردم به خط‏خطی. استاد گفته بود باید بروید چند صفحه خطِ صاف و دایره بکشید تا ببینم چه کاره‏اید! هفته‏ی بعدش نوبت مکعب کشیدن بود. 100تا مکعب کشیدم. زیرش شماره زدم که مبادا یکی بیشتر شود! همینطور آهسته آهسته جلو می‏آمدیم. تا که رسیدیم به مرحله‏ای که باید یک چهره می‏کشیدیم. استاد یک کتاب داشت پر از عکس‏های بازیگرها. من لیلا حاتمی را انتخاب کردم. همین الآن نقاشی‏ام روی دیوارِ سمتِ چپِ اتاقم هست.. وقتی موها و چشم‏هایش تمام شد، وقتی داشتم لبش را می‏کشیدم، استاد نقاشی‏م را به آرش نشان داد و گفت "ببین چی‏کار کرده‏ها!". از تمامِ آن‏ سال‏ها این جمله‏اش خوب یادم مانده است. اینکه یواشکی فهمیده بودم استاد داشته از کارم تعریف می‏کرده..

یادش به‏خیر. خیلی‏ها آمدند و رفتند ..

یادم هست از همان روز اول آرامتر از همه جلو می‏آمدم. استاد گاهی حرصش در می‏آمد که بابا بس است دیگر! ولی بعضی وقت‏ها هم که سرحال بود می‏گفت اشکالی ندارد، همین که کارت خوب است به بقیه‏ی چیزهایش می‏ارزد. لیلا حاتمی و پیرمرد و دختر کولی‏ را سیاه و سفید کشیدم. بابا و مامان و بابابزرگ را با کنته. بعد رسیدیم به مداد رنگی. سوفی را یکسالِ تمام طول دادم تا تمام کنم. ولی وقتی تمام شد عاشقش شدم، یعنی از همان روز اول عاشقش بودم، ولی وقتی رفت توی قاب یکجور دیگری دوستش داشتم. تا کمتر از یک ماهِ دیگر عکسش توی کتاب چاپ می‏شود. بین یک عالم نقاشی فوق‏العاده خوب. نزدیک سه سال؟! هیچ کاری تمام نکردم. یک پیرزنی بود که هنوز هم هست، شروع کرده بودم به کشیدن، برای همین کتابی که قرار است چاپ شود، ولی هیچ وقت تمام نشد. ماند گوشه‏ی اتاقم. نصفه‏نیمه. استاد عاشقش بود. خودم هم. از بس ریز و تمیز و خوب داشت جلو می‏رفت. خیلی اتفاق‏ها این میان افتاد. برای همین هیچ وقت تمام نشد! شاید در طولِ آن مدت بود که باورم شد مدادرنگی بلدم. مدادرنگی خوب بلدم. از بس بی نقص کشیده بودمش. از بس انگار عکس بود لامصب!

بعد از یک مدت طولانی دوباره شروع کردم به کشیدن. اینبار با پاستل. مبینا را کشیدم. مبینا یک دختر بچه‏ی هفت ساله‏ای بود که موهای قشنگی داشت. دست‏هایش را هم یکجور قشنگی توی عکس زیر چانه‏اش زده بود. تمام که شد خیلی ها باورشان نشد با پاستل کشیده‏ام! این دومین باری بود که در این مدت به خودم مطمئن شدم. اطمینان سیاه و زشتی نبود. یکجور دلم قرص شده بود که می‏توانم. که اگر همینطور جلو بروم می‏توانم یک روزی خودم را باور کنم. دوست داشتم توی مدادرنگی و پاستل حرفی برای گفتن داشته باشم. بعد برای تولد شیما یک زنِ عشایر کشیدم. برای عروسی زهرا پسرک را هدیه دادم. تا رسیدم به بچه‏ام روی تاب. خیلی طول کشید ولی یک‏روز که رفته بودم پیش استاد کلی تعریفش را کرد. تهِ دلم باز قرص‏تر شد. توی دلم عروسی بود. اینکه داشتم به چیزی که می‏خواستم می‏رسیدم. عکسش را توی وبلاگم نگذاشتم، بنا به دلایلی، ولی یک روز حتما می‏گذارم : ) تا رسیدم به این دخترک. به این دخترکِ توپول. به اینکه حالا دخترکِ خودِ خودِ خودم شده است. با آن چشم‏های کمی غمگین‏ش.

روزی که طرحش را کشیدم، بچه‏ها خیلی خوش‏شان نیامد، گفتند اینهمه طرحِ خوب، حالا چرا این؟ گفتم دوستش دارم.. شروع کردم به کشیدن. اول‏هایش که مدادهایم را روی کاغذ می‏کشیدم بی‏حوصله و بی انرژی بودم. انگیزه نداشتم برای خوب کشیدن. چند بار نشستیم چندتایی به گندی که داشتم توی نقاشی‏م می‏زدم خندیدیم. آخرِ خنده‏ها هم یکجورِ بدی ناراحت می‏شدم که دیوانه! اینها دارند به کار بد و ضعیف تو می‏خندند! آدم باش و خوب بکش! از یک روزی به بعد تصمیم‏م را گرفتم که خوب بکشم.. و نتیجه‏اش شد همین تربچه‏ی این بالا.. توی قاب که رفت هیچ‏کس باورش نشد این همان دخترکِ زشتِ روزهای اول است.

حالا تمامِ این‏ها را برای چه نوشتم؟ برای چه گفتم؟

باعث و بانیِ تمامِ این تعریف‏ها اس‏ام‏اس آنروز تو بود. که وقتی فهمیدم از تربچه‏ام خوشت نیامده دلم می‏خواست دلیلش را بدانم.

برایم زدی: "کاره خوب نشده آخه، یه جای مهمش خراب شده گمونم. چشمش و گونه‏ی سمتِ چپ سوژه‏ت خراب شده: (("

من دوست داشتم بفهمم. و وقتی داشتم این جمله‏ها را می‏خواندم خشکم زد. تهِ دلم بعد از اینهمه سال یکهو خالی شد. به اولین چیزی که فکر کردم این بود که یعنی همه اینهمه سال داشتند دروغ می‏گفتند؟..

من همیشه به بدترین چیز فکر می‏کنم. به این فکر نمی‏کنم که این کار چه ربطی به آن کار دارد؟ یا خراب شدنِ این یکی چه ربطی به آن یکی؟! یکهو می‏زنم زیرِ همه چیز..

یک لحظه شوکه شدم. به اولین نفری که کنارم نشسته بود عکس نقاشیم را نشان دادم و گفتم راست می‏گوید؟ گند زده‏ام؟ خراب کرده‏ام؟ بالا/پایین است؟ چه مرگش است که من و کلی آدمِ دیگر نفهمیده‏ایم؟ : (

هزار بار فقط به رضا نشان دادم. آخرش با دستش زد توی سرم که دیوانه! نیست! بالا/پایین نیست. کج نیست. طبیعی است. هزار و یک بار هم به مادرم نشان دادم. مادرم هم هی بینِ حرف‏هایش با این و آن می‏گفت نه! خوب است. درست است.

پیش خودم گفتم اینها نزدیکند، دوستم دارند، اگر خراب هم شده‏باشد نمی‏گویند. شروع کردم از این و آن پرسیدن. تا صبح دهانِ تمام دوست‏هایم را صاف کردم! بعد به اینها که بسنده نکردم! باز گفتم دوستانم هستند! شاید رفاقتی حرف زده‏اند. رفتم سراغ کمی غریبه‏ترها. دهانِ آن‏ها را هم بله. موضوع برایم خیلی مهم بود. از دستِ خودم شاکی شده بودم! از اینکه چرا یک نظر و انتقاد دارد با من اینجوری می‏کند! توهم زده بودم؟ خودم را دستِ بالا گرفته بودم؟ از خودم بت ساخته بودم؟ حالا شکسته بودم! این سوال ها داشت دیوانه‏ام می‏کرد! تا همین حالا پنجاه‏هزار باز زل زده‏ام به تربچه که آخر داری با من چه می‏کنی؟..

دوست نداشتم یک روزی وقتی یکی گفت کارت خوب نشده به این روز بیفتم. دوست داشتم خیلی محکمتر از این حرف‏ها باشم. ولی فهمیدم نیستم. فهمیدم خیلی تا نقاش شدن فاصله دارم. خیلی تا بزرگ شدن فاصله دارم. خیلی تا ..

حالا فرصت خوبی است هر که دوست دارد هر چه می‏خواهد به من بگوید، کامنتدونی این پستم را باز می‏گذارم برای هر کسی که خواست نظر بدهد. که بگوید خوب است یا بد، که بگوید آقا جمع کن برو، از تو چیزی حاصل نمی‏شود یا هر حرفِ دیگری..

بیایید بگویید. خوشحالم کنید. قول می‏دهم دیگر به این حال و روز نیفتم : )

4 comments:

Anonymous said...

این نقاشیت عالیه...من البته نمیشناسم شما رو خیلی، که بخوام رفاقتی بگم..حس چشمان دخترک عالیه و منو یاد خودم میندازه..یهجورایی حس همذات پنداری..تنها دلیلی که حرف اون یه نفر اینقدر بهم ریخته شما رو ، اینه که خود اون شخص بی نهایت برات اهمیت داره شاید ..به خاطر همینه که حرف اونو باور میکنی اما حرف دوستان و خانواده رو کمتر باور میکنی و میذاری به حساب دوست داشتن و رفاقت ;) :D

Anonymous said...

راستی توو چشماش بیشتر از غم ، رنجیدگی دیده میشه..با توجه به حالت لبش این حس بهم دست داد

بهداد said...

داستان از اين قرار بود که اقاهه گفت چند تا شکل بکشيد و چيزي درمورد خودتون بنويسيد. همه کشيدند.منم کشيدم.اونم چي؛ يه دايره گنده بالاي نقاشيم که بهش يه بدن و دست و پا اويزون بود.نمیدونم چرا قیافه این دایرهه از جلو چشمم کنار نمی ره.فرداش که داشت تجزيه تحليل مي کردمون يه چيزايي در باره من گفت که يکيش در باره همون دايره گندهه بود. چيزايي در باره يه حفره توخالي گنده که هي سعي شده پر شه و نشده و اين حرفا.هيچ کسم بهتر از خودم نمي دونست که حرفش در و اقع درسته؛اما بنا به سنت انکار کردم هر چيزي رو که شنيدم؛ اما دلم درد ميکرد راستش.يعني يه جورايي داشتم به خودم مي پيچيدم انگار که جايي مچم رو گرفته باشن.حالا بعد از کلي فکر کردن يکی دوتا سوال دارم
قدرت تخمين يه امر اکتسابيه يا ذاتي؟
خوش بيني و خوش باوری صفت تغيير پذير یا ذاتی؟
چطوری ادم می تونه بفهمه چه نکته ای درش قابل تغییره و چه خصوصیتی کاملا ژنتیکی؟
ممم...چند تا دیگه هم بود که یادم نمی یاد که خیلی ام فرقی نمیکنه.به هر صورت هر چی هست سوالِ بی جواب


کاراتو دوست دارم!چون حس داره...از تکنیک چیزی نمیدونم اما حس برای لذت بردن من کافیه
نفطه

بهداد said...
This comment has been removed by the author.