اگر ننویسم به خودم ظلم کردهام، و من اینرا دوست ندارم : )
5سالِ پیش بود به گمانم که برای اولین بار – بی هیچ پیش زمینهی قبلی- شروع کردم به خطخطی. استاد گفته بود باید بروید چند صفحه خطِ صاف و دایره بکشید تا ببینم چه کارهاید! هفتهی بعدش نوبت مکعب کشیدن بود. 100تا مکعب کشیدم. زیرش شماره زدم که مبادا یکی بیشتر شود! همینطور آهسته آهسته جلو میآمدیم. تا که رسیدیم به مرحلهای که باید یک چهره میکشیدیم. استاد یک کتاب داشت پر از عکسهای بازیگرها. من لیلا حاتمی را انتخاب کردم. همین الآن نقاشیام روی دیوارِ سمتِ چپِ اتاقم هست.. وقتی موها و چشمهایش تمام شد، وقتی داشتم لبش را میکشیدم، استاد نقاشیم را به آرش نشان داد و گفت "ببین چیکار کردهها!". از تمامِ آن سالها این جملهاش خوب یادم مانده است. اینکه یواشکی فهمیده بودم استاد داشته از کارم تعریف میکرده..
یادش بهخیر. خیلیها آمدند و رفتند ..
یادم هست از همان روز اول آرامتر از همه جلو میآمدم. استاد گاهی حرصش در میآمد که بابا بس است دیگر! ولی بعضی وقتها هم که سرحال بود میگفت اشکالی ندارد، همین که کارت خوب است به بقیهی چیزهایش میارزد. لیلا حاتمی و پیرمرد و دختر کولی را سیاه و سفید کشیدم. بابا و مامان و بابابزرگ را با کنته. بعد رسیدیم به مداد رنگی. سوفی را یکسالِ تمام طول دادم تا تمام کنم. ولی وقتی تمام شد عاشقش شدم، یعنی از همان روز اول عاشقش بودم، ولی وقتی رفت توی قاب یکجور دیگری دوستش داشتم. تا کمتر از یک ماهِ دیگر عکسش توی کتاب چاپ میشود. بین یک عالم نقاشی فوقالعاده خوب. نزدیک سه سال؟! هیچ کاری تمام نکردم. یک پیرزنی بود که هنوز هم هست، شروع کرده بودم به کشیدن، برای همین کتابی که قرار است چاپ شود، ولی هیچ وقت تمام نشد. ماند گوشهی اتاقم. نصفهنیمه. استاد عاشقش بود. خودم هم. از بس ریز و تمیز و خوب داشت جلو میرفت. خیلی اتفاقها این میان افتاد. برای همین هیچ وقت تمام نشد! شاید در طولِ آن مدت بود که باورم شد مدادرنگی بلدم. مدادرنگی خوب بلدم. از بس بی نقص کشیده بودمش. از بس انگار عکس بود لامصب!
بعد از یک مدت طولانی دوباره شروع کردم به کشیدن. اینبار با پاستل. مبینا را کشیدم. مبینا یک دختر بچهی هفت سالهای بود که موهای قشنگی داشت. دستهایش را هم یکجور قشنگی توی عکس زیر چانهاش زده بود. تمام که شد خیلی ها باورشان نشد با پاستل کشیدهام! این دومین باری بود که در این مدت به خودم مطمئن شدم. اطمینان سیاه و زشتی نبود. یکجور دلم قرص شده بود که میتوانم. که اگر همینطور جلو بروم میتوانم یک روزی خودم را باور کنم. دوست داشتم توی مدادرنگی و پاستل حرفی برای گفتن داشته باشم. بعد برای تولد شیما یک زنِ عشایر کشیدم. برای عروسی زهرا پسرک را هدیه دادم. تا رسیدم به بچهام روی تاب. خیلی طول کشید ولی یکروز که رفته بودم پیش استاد کلی تعریفش را کرد. تهِ دلم باز قرصتر شد. توی دلم عروسی بود. اینکه داشتم به چیزی که میخواستم میرسیدم. عکسش را توی وبلاگم نگذاشتم، بنا به دلایلی، ولی یک روز حتما میگذارم : ) تا رسیدم به این دخترک. به این دخترکِ توپول. به اینکه حالا دخترکِ خودِ خودِ خودم شده است. با آن چشمهای کمی غمگینش.
روزی که طرحش را کشیدم، بچهها خیلی خوششان نیامد، گفتند اینهمه طرحِ خوب، حالا چرا این؟ گفتم دوستش دارم.. شروع کردم به کشیدن. اولهایش که مدادهایم را روی کاغذ میکشیدم بیحوصله و بی انرژی بودم. انگیزه نداشتم برای خوب کشیدن. چند بار نشستیم چندتایی به گندی که داشتم توی نقاشیم میزدم خندیدیم. آخرِ خندهها هم یکجورِ بدی ناراحت میشدم که دیوانه! اینها دارند به کار بد و ضعیف تو میخندند! آدم باش و خوب بکش! از یک روزی به بعد تصمیمم را گرفتم که خوب بکشم.. و نتیجهاش شد همین تربچهی این بالا.. توی قاب که رفت هیچکس باورش نشد این همان دخترکِ زشتِ روزهای اول است.
حالا تمامِ اینها را برای چه نوشتم؟ برای چه گفتم؟
باعث و بانیِ تمامِ این تعریفها اساماس آنروز تو بود. که وقتی فهمیدم از تربچهام خوشت نیامده دلم میخواست دلیلش را بدانم.
برایم زدی: "کاره خوب نشده آخه، یه جای مهمش خراب شده گمونم. چشمش و گونهی سمتِ چپ سوژهت خراب شده: (("
من دوست داشتم بفهمم. و وقتی داشتم این جملهها را میخواندم خشکم زد. تهِ دلم بعد از اینهمه سال یکهو خالی شد. به اولین چیزی که فکر کردم این بود که یعنی همه اینهمه سال داشتند دروغ میگفتند؟..
من همیشه به بدترین چیز فکر میکنم. به این فکر نمیکنم که این کار چه ربطی به آن کار دارد؟ یا خراب شدنِ این یکی چه ربطی به آن یکی؟! یکهو میزنم زیرِ همه چیز..
یک لحظه شوکه شدم. به اولین نفری که کنارم نشسته بود عکس نقاشیم را نشان دادم و گفتم راست میگوید؟ گند زدهام؟ خراب کردهام؟ بالا/پایین است؟ چه مرگش است که من و کلی آدمِ دیگر نفهمیدهایم؟ : (
هزار بار فقط به رضا نشان دادم. آخرش با دستش زد توی سرم که دیوانه! نیست! بالا/پایین نیست. کج نیست. طبیعی است. هزار و یک بار هم به مادرم نشان دادم. مادرم هم هی بینِ حرفهایش با این و آن میگفت نه! خوب است. درست است.
پیش خودم گفتم اینها نزدیکند، دوستم دارند، اگر خراب هم شدهباشد نمیگویند. شروع کردم از این و آن پرسیدن. تا صبح دهانِ تمام دوستهایم را صاف کردم! بعد به اینها که بسنده نکردم! باز گفتم دوستانم هستند! شاید رفاقتی حرف زدهاند. رفتم سراغ کمی غریبهترها. دهانِ آنها را هم بله. موضوع برایم خیلی مهم بود. از دستِ خودم شاکی شده بودم! از اینکه چرا یک نظر و انتقاد دارد با من اینجوری میکند! توهم زده بودم؟ خودم را دستِ بالا گرفته بودم؟ از خودم بت ساخته بودم؟ حالا شکسته بودم! این سوال ها داشت دیوانهام میکرد! تا همین حالا پنجاههزار باز زل زدهام به تربچه که آخر داری با من چه میکنی؟..
دوست نداشتم یک روزی وقتی یکی گفت کارت خوب نشده به این روز بیفتم. دوست داشتم خیلی محکمتر از این حرفها باشم. ولی فهمیدم نیستم. فهمیدم خیلی تا نقاش شدن فاصله دارم. خیلی تا بزرگ شدن فاصله دارم. خیلی تا ..
حالا فرصت خوبی است هر که دوست دارد هر چه میخواهد به من بگوید، کامنتدونی این پستم را باز میگذارم برای هر کسی که خواست نظر بدهد. که بگوید خوب است یا بد، که بگوید آقا جمع کن برو، از تو چیزی حاصل نمیشود یا هر حرفِ دیگری..
بیایید بگویید. خوشحالم کنید. قول میدهم دیگر به این حال و روز نیفتم : )
4 comments:
این نقاشیت عالیه...من البته نمیشناسم شما رو خیلی، که بخوام رفاقتی بگم..حس چشمان دخترک عالیه و منو یاد خودم میندازه..یهجورایی حس همذات پنداری..تنها دلیلی که حرف اون یه نفر اینقدر بهم ریخته شما رو ، اینه که خود اون شخص بی نهایت برات اهمیت داره شاید ..به خاطر همینه که حرف اونو باور میکنی اما حرف دوستان و خانواده رو کمتر باور میکنی و میذاری به حساب دوست داشتن و رفاقت ;) :D
راستی توو چشماش بیشتر از غم ، رنجیدگی دیده میشه..با توجه به حالت لبش این حس بهم دست داد
داستان از اين قرار بود که اقاهه گفت چند تا شکل بکشيد و چيزي درمورد خودتون بنويسيد. همه کشيدند.منم کشيدم.اونم چي؛ يه دايره گنده بالاي نقاشيم که بهش يه بدن و دست و پا اويزون بود.نمیدونم چرا قیافه این دایرهه از جلو چشمم کنار نمی ره.فرداش که داشت تجزيه تحليل مي کردمون يه چيزايي در باره من گفت که يکيش در باره همون دايره گندهه بود. چيزايي در باره يه حفره توخالي گنده که هي سعي شده پر شه و نشده و اين حرفا.هيچ کسم بهتر از خودم نمي دونست که حرفش در و اقع درسته؛اما بنا به سنت انکار کردم هر چيزي رو که شنيدم؛ اما دلم درد ميکرد راستش.يعني يه جورايي داشتم به خودم مي پيچيدم انگار که جايي مچم رو گرفته باشن.حالا بعد از کلي فکر کردن يکی دوتا سوال دارم
قدرت تخمين يه امر اکتسابيه يا ذاتي؟
خوش بيني و خوش باوری صفت تغيير پذير یا ذاتی؟
چطوری ادم می تونه بفهمه چه نکته ای درش قابل تغییره و چه خصوصیتی کاملا ژنتیکی؟
ممم...چند تا دیگه هم بود که یادم نمی یاد که خیلی ام فرقی نمیکنه.به هر صورت هر چی هست سوالِ بی جواب
کاراتو دوست دارم!چون حس داره...از تکنیک چیزی نمیدونم اما حس برای لذت بردن من کافیه
نفطه
Post a Comment