«گرم
یاد آوری یا نه/ من از یادت نمیکاهم»
26سال همین بودم. همین از یادت نمیکاهم. همین گرم یادآوری
یا نه. همین دوستم نداشته باش، دوستت دارم. یادم نکن، یادت میکنم. حرفم نزن، حرفت
میزنم. دستم را نگیر، میگیرم. قهرم کن، آشتی میکنم. برو، دنبالت میآیم. و ..
ولی همین جمعهی پیش توی یک لحظه سوختم. بریدم. و ورق
برگشت.
دیدی آدم یکجایی طاقتش تمام میشود؟ صبرش تمام میشود؟
دلسرد میشود؟ بعد شروع میکند به ویرانی! به خراب کردن. به شکستن. به جیغ و داد.
به فحش دادن. به تمامِ روزهای صبوری را جلوی چشمِ طرف آوردن. به لجبازی. به حتی
تنفر!
من همهی اینها را توی دلم کردم. جیغ زدم. خراب کردم.
شکستم. فحش دادم. و تمام کردم. بیکه آدمِ روبرویم بفهمد توی دلم چه گذشته و
میگذرد. بعد یک سکوتِ طولانی. شاید به اندازهی یک عمر. شاید تا آخرِ یک عمر.
و خواستم دیگر یادت نیاورم. و هی مدام از یادت بکاهم.
تنفر ولی نه. نه که نخواهم، نتوانستم. نمیتوانم.
No comments:
Post a Comment