از زندگی فقط دیدنش را خوب یاد گرفتهام. اینکه بی هیچ حرفی بنشینم به تماشا. به چشمم را دنبالِ سوژه حرکت دادن. خیلی چیزها را سرِ همین دیدن قربانی کردهام! از خیلی چیزها افتادهام! ولی عینِ خیالم نیست. کماکان بی صدا فقط نگاه میکنم. به آدمها. به عکسها. به نوشتهها. به باز و بسته شدنِ دهان. به راه رفتنها. به حرکتِ دستها. به دستهایی که بیاراده شروع میکنند به مرتب کردنِ موها. اگر کسی هم چیزی پرسید سعی میکنم با ایما اشاره جوابش را بدهم. تا بتوانم کلمه خرج نمیکنم برای زندگی! کلمه خرج کردن بهای سنگینی دارد. یکبار تاوانش را پس دادهام..
تنها چیزی که دلم میخواهد حسرتش به دلم نماند تمام کردنِ پیرزنِ گوشهی دیوار افتاده است. دیدنش بر خلافِ خیلی چیزها نه تنها حالم را خوب نمیکند، که یکی میزند پشتِ گردنم که نگذار ناگهان دیر شود!
دیر شد
دیر شد
دیر شد
No comments:
Post a Comment