"لامصب
یه چی تو اون بلاگت بنویس خُ"
همهاش از همین یک خط اساماس شروع شد..
تمام دوازده ایستگاهی که ایستاده بودم و صورتم را چسبانده
بودم به شیشهی اتوبوس داشتم به همین یک خط فکر میکردم. به اینکه از کِی بنویسم؟
از کجا؟ از کدام اتفاق؟ از کدام درد؟ از کدام خنده؟ از کدام گریه؟
بعد دیدم چقدر پیچیده و درهم برهم میشود. همان بهتر که هیچ
ننویسم. هیچ نگویم. اصلاً چه کاری است بودن! باید نبود. باید تا آخر دنیا نبود.
حتی به اندازهی یک سلامِ دوبارهی کوتاه!
پ.ن: همانقدر که نیستید، نیستم. گله و شکایتی باقی
نمیماند.
3 comments:
اوووه ... تو هنوز مینویسی ... خیلی خوبه
آره متأسفانه :)
درد مشترک!
Post a Comment