دارد
میرود و من باید بدرقهاش کنم. با لبخند. با یک حالِ خوش. با یک دنیا دلگرمی و
امید. دارد میرود و من باید بر خلافِ آنچه در دلم میگذرد نقشِ یک آدمِ نایس را بازی
کنم. که قربانت بروم، اینهم بخشی از زندگیست. همین رفتن و دور شدن.. و لابد باید
آخرش اضافه کنم که «میدانم، بزرگ شدهایم و سختیاش را تاب خواهیم آورد». که
مبادا دلش بلرزد. که مبادا یک لحظه توی دلش خالی شود. که مبادا ناراحت شود. که
مبادا هزارتا چیزِ دیگر..
ولی به
راستی تاب خواهیم آورد؟
3 comments:
ای کاش کسی بیاید که وقت رفتن نرود ! علی صالحی
کاش می دونستید که با این پستتون چقدر گریه کردم.
من نمیدونستم هنوز مینویسی! ولی خیلی عجیبه که نمیدونستم، چون مگه میشه تو دیگه ننویسی؟ امکان نداره.
Post a Comment