Friday, January 25, 2013

بی‌رحمانه دارم تمرینِ سکوت می‌کنم. تمرینِ نشنیدن. و این یعنی از پا در آمدن.



دارد می‌رود و من باید بدرقه‌اش کنم. با لبخند. با یک حالِ خوش. با یک دنیا دلگرمی و امید. دارد می‌رود و من باید بر خلافِ آنچه در دلم می‌گذرد نقشِ یک آدمِ نایس را بازی کنم. که قربانت بروم، این‌هم بخشی از زندگی‌ست. همین رفتن و دور شدن.. و لابد باید آخرش اضافه کنم که «می‌دانم، بزرگ شده‌ایم و سختی‌اش را تاب خواهیم آورد». که مبادا دلش بلرزد. که مبادا یک لحظه توی دلش خالی شود. که مبادا ناراحت شود. که مبادا هزارتا چیزِ دیگر..
ولی به راستی تاب خواهیم آورد؟


3 comments:

Roshanak said...

ای کاش کسی بیاید که وقت رفتن نرود ! علی صالحی

Anonymous said...

کاش می دونستید که با این پستتون چقدر گریه کردم.

3tlite said...

من نمیدونستم هنوز مینویسی! ولی خیلی عجیبه که نمیدونستم، چون مگه میشه تو دیگه ننویسی؟ امکان نداره.