«بخور،
ولی بدون اگه پابهپاش آب نخوری میمیری»
خب طبیعی بود که من داشتم چهارماه قرصرو میخوردم و هیچ
پابهپاش آب نخورده بودم و از وقتی اومد نشست جلوم و گفت «میمیری» توهمِ این برم
داشت که خب میمیرم دیگه!
خدافسی کردیم و از هم دور شدیم ولی هی همش حسِ «چشمخشکی»
بهم دست داد. آخه میگفت حتی آبِ چشمهاتم تموم میشه.
جدی جدی نمیرم یه وقت؟
No comments:
Post a Comment