Sunday, July 30, 2006
Wednesday, July 26, 2006
Wish
بزرگترین آرزویم رسیدن به توست
. مرا بخوان ، صدایم کن
...
، پابر زمین می گذارم و به تو رسیدن را آغاز می نمایم
... چه زود پاهایم از حرکت باز می ایستد
... آری اینجا سجده گاه من است ، محل نجواهای من با تو
حضور تو - احساس من
چشمانم را می بندم - نفسی عمیق حواله ی قلبی می کنم که بی وقفه می تپد
: با لبخندی می خوانم
بسم اللّه الرحمن الرحیم
... آهسته ، آهسته چشمانم را می گشایم
... تو در برابرم هستی ، درست روبروی من
! من به تو رسیدم ، آرزو دیگر چه معنایی خواهد داشت
پ.ن: آرزوی بزرگی است
Monday, July 24, 2006
Reticence
. شاید سنگینی نگاهم را هنوز فراموش نکرده است
پ.ن: از آن روز تا کنون دیگر ماه به سراغم نیامده ، نمی دانم
.
.
.
... ولی هنوز واژه ای میان ما رد و بدل نشده بود
... آسمان سیاه شب خسته شد ، کوله بارش را به دوش کشید و رفت
، نمی دانم زمان چگونه گذشت
...
...
...
... ماه بود و من و یک دنیا تاریکی شب
، از پشت پنجره ی اتاق محو تماشایش شدم
... تا به حال قرص ماه مهمان شبانه های بی قراریم نشده بود
...بر واگویه هایم نشانده
دیدم ماه بی خبر به سراغم آمده و نور شبانه اش را
... چشم که به آسمان دوختم
،به خواب هدیه دهم
آن شب پس از نوشته های شبانه ، قبل از آنکه چشمهایم را
.
.
اگر دوست داشتی از آخر به اول بخوان
Thursday, July 20, 2006
Clement
! فرشته ی کوچک من ، پا به دنیای زیبای ما نهاد
... از بی وفایی ما دلش به تنگ آمد ، نفسش گرفت
، گریست
، خدا دلش به رحم آمد
، او را دوباره به پیش خود خواند
... فرشته ی کوچک من دیگر نمی گرید
. اینبار من می گریم ، که چرا مرا با خود نبرد
: پ.ن
say no to war.
villainy - murder - savagery - stop.
Monday, July 17, 2006
Vanity
، دیگر چشمانم توان نگریستن به تو را هم ندارند-
! می بینی عزیز ، باز هم همان شد که تو می خواستی
! می بینی عزیز ، باز هم همان شد که تو می خواستی
... ولی هم چنان هیچ نگفتی
. همانند هزاران هزار بار گذشته ، تنها نگریستی و گذشتی
. باشد ، قبول ... من به این نگفتنهایت عادت کرده ام
، ولی اینبار ... دیگر به چشمها نیازی نیست
... تو خود بهتر می دانی ، سرشار از تو شده ام
، چشمانم را می بندم و شمارش معکوس را آغاز می کنم
. باشد ، قبول ... من به این نگفتنهایت عادت کرده ام
، ولی اینبار ... دیگر به چشمها نیازی نیست
... تو خود بهتر می دانی ، سرشار از تو شده ام
، چشمانم را می بندم و شمارش معکوس را آغاز می کنم
. تنها زمان کمی برای رسیدن به تو دارم
.
، آنقدر گفتم و نبودی که عادتم شده به جای تو ، با خودم به نجوا بنشینم-
.
، آنقدر گفتم و نبودی که عادتم شده به جای تو ، با خودم به نجوا بنشینم-
... به جای تو، به خودم بنگرم و تهی شوم ، به جای تو
.
... چه می دانم ، چه می گویم
.
... چه می دانم ، چه می گویم
، اینها چه بود که مدتها پیش بر زبانم جاری می شد
، اینها چیست که سالها وجودم را فدای باورش کرده ام
بشنوید و باور نکنید ، بیایید و من ِ امروز را ببینید که در حال
بشنوید و باور نکنید ، بیایید و من ِ امروز را ببینید که در حال
! نابودی است ، نه اینگونه بهتر است در حال باروری است
... من متفاوت شده ام
.
.
، پ.ن : بالاخره کتابی را پیدا کردم که تنها برای من نوشته شده
.
، پ.ن : بالاخره کتابی را پیدا کردم که تنها برای من نوشته شده
... تنها برای خود ِ خود ِ من
Wednesday, July 12, 2006
Tomorrow
، من امروز با فردا ملاقات کردم
، من امروز با فردا دست دادم
! چه لذتی داشت التهاب نگاهمان
...اینک سرشار از فردایم
! راستی تو برایش حرفی نداشتی
Sunday, July 09, 2006
Lone
، دلتنگ که می شوم ، روزها و شبهایم جایشان عوض می شود
، می شوم منی تاریک با آسمانی پر ستاره
! آه ... ، اگر ستاره ها نبودند ، آسمان شبم را نیز می فروختم و می رفتم
.
.
، دل تنگ تو که می شوم ، چشمهایم را می بندم تا به یاد کودکی از یاد رفته ام بیفتم
. هیچ چیز را که به یاد نمی آورم ، چشمانم را می گشایم و زندگی امروزم را ادامه می دهم
( باز هم با همان دلتنگی قدیمی )
.
.
. پ.ن : دلتنگ که می شوم ، آنقدر دلم را می کشم تا بزرگ شود
! این روزها آنچنان انرا کشیده ام که کشش از جا در رفته است
! تا مدتی دلتنگ نخواهم شد ، دل من این روزها در دست تعمیر است
Tuesday, July 04, 2006
Review
... دیگر پاهایم توان راه رفتن ندارند
می گویند برو ، می گویند بمان ، نمی دانم چه کنم !؟ ، چه بر سرم آمده ؟
. این روزهاایستادن و خیره شدن به نقطه ای که تنها آرامشم بود ، بر من حرام شده است
. این روزهاایستادن و خیره شدن به نقطه ای که تنها آرامشم بود ، بر من حرام شده است
! به گمانم بازگشتی نباید . تنها باید بروم ، به ناکجاآبادی که هرگز نخواهم فهمید کجاست
.
.
.
! چشمانم ، آنها را چه کنم
.
.
! چشمانم ، آنها را چه کنم
... دیگر توان نگریستن را هم ندارم
! گشایشی باید ، گشایشی … یا شاید - رهایی باید ، رهایی
.
.
.
من هیچ گاه به روزهای سپری شده و روزهای در پیش رو خرده نخواهم گرفت ، چرا که
.
.
من هیچ گاه به روزهای سپری شده و روزهای در پیش رو خرده نخواهم گرفت ، چرا که
! گاه با تمام بی رحمیش زیباترین مهربانیها را به من هدیه داده است
.
.
.
.
.
.
. دیگر اشک هم یارای همراهیم نیست
.
.
.
.
.
. دیگر اشک هم یارای همراهیم نیست
چشمانم از درد خشک شده اند ، به سان کویری شده ام که هرگز آبی در آن نبوده است
... و حتی امیدی به … ، هرگز هرگز
... و حتی امیدی به … ، هرگز هرگز
و این یعنی پایان امید و آغاز ناامیدی
.
.
.
... و باز هم کاش
.
.
.
... و باز هم کاش
... کاش این روزها نمی آمد و نمی رفت
کاش من همان من ِ دو روز پیش بودم ، بدون هیچ دردی !
.
.
.
کاش من همان من ِ دو روز پیش بودم ، بدون هیچ دردی !
.
.
.
. آغوشت را بگشا ، در آخر تنها به سوی تو خواهم شتافت … گویا سفرم نزدیکتر شده است
.
.
.
پ.ن:امروز با تمام بی محبتیش گذشت
: پس من در برابرش سکوت کردم و بر زبان راندم
یکتای من سپاس
.
Subscribe to:
Posts (Atom)