Tuesday, January 22, 2008

Kind

لبخندم می زند
ذوبش می شوم
ذوب آن چشمهای رنگی اش
و او هم چنان لبخندم می زند
لبخندش می زنم
ذوبم می شود
ذوب آن چشمهای قهوه ای رنگم
و من هم چنان لبخندش می زنم
...
ما غرق ِ بودن یکدیگر شده ایم
دیگر مدتهاست هر دویمان اینرا خوب فهمیده ایم
...
یادم می آید یک شب برایش نوشتم:
"زندگی می کنم با بودنت و حسادت می کنم به اویی که قرار است تا همیشه با تو و برای تو شود ..."
برایم نوشت:
"بهانه ی بودنم ... "
...
نگاهم را به نگاهش می دهم و تنها نامش را صدا می زنم
م ر ی م ...
او دیگر عادت کرده است به رفتارهای بی دلیل من .