Saturday, November 22, 2008

like real friend

چقدر آرام و بی صدا. تلاقی ِ چشمانم با تو انگار تمام ِ آرامش ِ دنیا را روانه ی وجودم می کند و تو چه خوب می فهمی اینرا...
امروز پس از آنهمه سال نبودنت باز آمدی و نشستی کنار ِ من. کنار ِ همان گلدان ِ شمعدانی که برایم هدیه آوردی. کنار ِ آنهمه سال خاطره. کنار ِ من و توی سالهای ِ نه چندان دور ِ گذشته. خواستی بشویم همان قدیمیها. از همان لبخندهای پررنگ نثار ِ هم کنیم و صدایمان باز بپیچد در گوش ِ زمان که دوباره حرصش بگیرد و دعوایمان کند که آهای شما دو تا! باز چه تان شده! آدم نشدید هنوز!؟ و ما از سر ِ لجبازی هم که شده هی ادامه دهیم به دیوانگی هایمان!
آمدی و نشستی. درست روی ِ همان گل ِ صورتی و بنفش ِ کف ِ اتاق. بی آنکه بدانی آدمها چقدر ساده می توانند عوض شوند. حتی من. حتی تو. و شروع کردی به خندیدن. اما من نخندیدم. چرا که دلیل ِ خندیدنت را برایم نگفته بودی! شروع کردی به گریستن! باز مات و مبهوت نگاهت کردم. آرام کنارت نشستم. مثل ِ قدیمها دستهایمان باز شد برای هم. شدیم یک من. اما انگار خیلی دور از هم. گفت تو هم؟ آنجا بود که برای دومین بار روی اسمت یک خط ِ قرمز کشیدم و باورم شد هنوز آدمهایی هستند که هیچ گاه تغییر نمی کنند. گوشه ی دفترم نوشتم ریل فرند یعنی تو. یعنی یک سوال. یعنی فهمیدن به همین سادگی. یعنی چشمان ِ هنوز قهوه ای رنگ ِ تو. یعنی موهای ِ بلندت. یعنی بودنت با فرسنگ ها فاصله. یعنی من و توی امروز در این گوشه ی اتاق و مرور ِ یک عمر خاطره.
و تو باز رفتی تا آمدن ِ دوباره ات در گذر ِ بی رحم ِ زمان نویدگر ِ یک باور ِ دیگر باشد برای من...