Saturday, November 22, 2008

Maybe for anonymous

گاهی آنقدر دوستت دارم که تنها برای تو بنویسم. آنقدر زیاد که طرز ِ نوشتنم را تغییر دهم. آنقدر که حتی ماه ها برای نوشتن ِ یک جمله زمان صرف کنم. که مطمئن شوم با خواندش لبخند می زنی به من. و تو نمی فهمی. یعنی نمی دانی. یعنی نمی توانی که بفهمی و بدانی. یعنی من نخواستم و نمی خواهم. یعنی اصلا تصورش را هم نمی توانی بکنی. یعنی...
آخ. درد دارد این نداستن و نفهمیدن. این نخواستن و نفهماندن. این نباید و باید. این بوی ِ عطر ِ تو. این هیچ وقت نفهمیدن شاید بیشتر. این هرگز درک نکردن خیلی بیشتر. آخر از کجا باید بفهمی! حق با تو. ولی بدان این نوشته هم بهانه اش تو بودی. تویی که قرار است هیچ وقت هیچ نفهمی از هیچ چیز.
تنها بدان این دوست داشتن و نوشتن و فهمیدن و نفهمیدن عشق نیست. دیوانگی ندارد. یک چیز ِ آرام است. خوب است و تمامش با نوشتن ِ من و خواندن ِ تو و گاهی حرف زدن با تو تخلیه می شود. نه بیشتر نه کمتر.