Friday, January 09, 2009

آرام و بی صدا باز آمدی . . .
بزرگ شده ای؟
بزرگ شده ای؟ به اندازه ی چند سال؟ یک سال؟ دو سال؟ ده سال؟ پیر شده ای یا بزرگ؟ یا که اصلا هیچ، همانی ماندی که بودی؟ قدت چه؟ بلند شده ای؟ یا هنوز همان چهار انگشت فاصله باقی مانده است برای رسیدن ِ من به تو! یادت هست دعوای ِ همین چهار انگشت را! که تا می گفتم قدت آنقدرها هم که فکر می کنی بلند نیست! چهار انگشت که فاصله ای نیست! سریع صدایت را بلند می کردی که چهار انگشت با دستان ِ من، نه دستان ِ کوچک ِ تو!
هنوز هم دعوا می کنی؟ هنوز هم وقتی کسی می پرسد چشمانت چه رنگی است می گویی نمی دانم؟ هنوز موهایت را کوتاه ِ کوتاه می کنی؟ هنوز کیفت را کج می اندازی؟ هنوز دلت سفید و سیاه می خواهد؟ هنوز احساست پر رنگ است و منطقت خاکستری؟ هنوز آب نبات ِ چوبی ِ نارنجی را بیشتر از قرمز دوست داری؟ هنوز ونس های سیاه و سفیدت را داری؟ کانورسهای سیاهت را؟ هنوز زمستانهای سرد بی شال بیرون می آیی؟ هنوز هم باران ِ بی چتر را دوست داری؟ هنوز آبی را بیشتر از سیاه دوست داری؟ هنوز هم دلت برای ِ نوشتن روی کاغذ ِ کاهی تنگ می شود؟ هنوز هم روی ِ خط نوشتن را کار ِ عاشق ها می دانی؟ هنوز دور تا دور ِ اتاقت پر از مدادها و کاعذهای ِ رنگی است؟ هنوز کوتاه می نویسی و گرم؟ هنوز هم یادت می رود که باید یک روزی یک چیزی به یک کسی بدهی؟ هنوز هم راستگویی؟ هنوز هم مهربانی؟ هنوز هم تمام ِ حسابها با توست؟ هنوز هم ستاره ها را بیشتر از ماه دوست داری و ماه را بیشتر از خورشید؟ هنوز زندگیت شب است؟ هنوز عصرها برایت دلگیر است و شب ها خود ِ زندگی؟ و هنوز و هنوز و هنوز .
. . .
یادم می آید که می گفتی دلت می خواهد وقتی که گم می شوی برای پیدا کردنم همه جا را زیر و رو کنی! زیر ِ تختت، لای ِ کتابهایت، توی گوشیت، روی میزیت، درون ِ جیبهای شلوارت، لای ِ موهایت، بین ِ نوشته هایت، یا چه می دانم بین ظرف چرک ها، لای ِ جوراب ها، بین ِ ترکهای دیوار اتاق، لا به لای کاغذ پاره ها و عروسک های زخمی، لا و بین و تو و زیر و روی خیلی چیزها، خیلی خیلی چیزها . . .
اما یادت می آید که همیشه آنقدر رو بوده ام که نیازی به اینهمه گشتن نبوده است. تا دست دراز می کردی می پریدم روی دستانت. تا چشم باز می کردی می شدم اولین تصویر ِ روزت. تا قدم از قدم بر می داشتی می خوردم به پایت. که آهای. دنبالم نگرد. اینجایم.
ولی امروز که پس از یک گم شدن ِ طولانی، بی صدا تر از همیشه باز پیدایت شد. نظرت عوض شده. می گویی چه خوب که وقتی من گمم تو پیدایی. وقتی پیدا می شوم تو پیدایی. وقتی هستم و نیستم تو همیشه پیدایی.
دلم برایت تنگ است. ولی نمی خواهم ببینمت.
یکهو برای ِ هم می زنیم: پیر شده ام . . .

پ.ن: خسته ای. این را می شود از لحن ِ حرف زدنت فهمید. باید کمی بخوابی.
چشمانت که می خواهد آرام روی ِ هم رود دستانم را محکم می گیری، فشار می دهی، دردم می گیرد، روی چشمانت می گذاری و می گویی حالا که پیدایم شده گمم نکن. دستانم را می کشم و از اتاق بیرون می روم. می روم تا کمی نفس بکشم و یادم نمی آید تا به حال گمشده باشم. نه برای ِ تو، نه برای ِ هیچ کس ِ دیگری.
تو داری اشک می ریزی. برای ِ چه اش را شاید حتی خودت هم ندانی ! . . .