چند وقت دیگه (البته فک نکنم هیچ وقت به اون وقت برسم!)، وقتی بچهم(هاه!)، ازم خواست براش خاطره های این سالهامو، این روزامو، تعریف کنم، وقتی هیچی نداشتم بهش بگم، وقتی هیچ رفرنسی وجود نداشت که بگم بیا بچهم(هاه!)، برو اینجا رو بخون ببین چه مامانی داشتی! تو مسئولی آقای فیلترچی! که نمیذاری من خاطره جمع کنم، که پس فردا که پیر و فرتوت و رنجور شدم، پس فردا که آلزایمر گرفتم! بیام اینجا ببینم چی بودم، چی شدم، چی می خواستم بشم! تا به بچهم(هاه!) بگمش!
همین توی نامرد! داری زندگیه آینده ی منو نابود میکنی!
من بلاگو می خوام : (
بهم پسش بده!
یالا!
همین توی نامرد! داری زندگیه آینده ی منو نابود میکنی!
من بلاگو می خوام : (
بهم پسش بده!
یالا!