دارد
میرود و من باید بدرقهاش کنم. با لبخند. با یک حالِ خوش. با یک دنیا دلگرمی و
امید. دارد میرود و من باید بر خلافِ آنچه در دلم میگذرد نقشِ یک آدمِ نایس را بازی
کنم. که قربانت بروم، اینهم بخشی از زندگیست. همین رفتن و دور شدن.. و لابد باید
آخرش اضافه کنم که «میدانم، بزرگ شدهایم و سختیاش را تاب خواهیم آورد». که
مبادا دلش بلرزد. که مبادا یک لحظه توی دلش خالی شود. که مبادا ناراحت شود. که
مبادا هزارتا چیزِ دیگر..
ولی به
راستی تاب خواهیم آورد؟