Tuesday, December 11, 2012
Friday, November 30, 2012
نگاه کن، زمین هنوز گرد است و تو هنوز منتظر!
Friday, September 28, 2012
Friday, September 21, 2012
Saturday, September 15, 2012
Sunday, August 12, 2012
Saturday, July 07, 2012
ایستادنی در کار نیست.. هی بی رحمانه یکی پس از دیگری عبور می کند..
Thursday, July 05, 2012
I Had a Crush On You
آخرش هم لابد یک عذاب وجدانِ لایتی میگیرد و فردایش یادش میرود..
خیلی هم مهم نیست بقیهی داستان
همین که فیلم را ببیند کافی است.
Friday, June 15, 2012
Long Time No See!
Friday, May 25, 2012
Friday, May 18, 2012
Saturday, April 21, 2012
Sunday, April 01, 2012
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم..
خیلی گذشت تا امروز. تا این منی که حالا میبینید.. خیلی بالا و پایین داشت، خیلی چپ و راست داشت، خیلی زمین خوردن داشت، خیلی بلند نشدن داشت، خیلی بریدن داشت..
خیلی گذشت تا امروز.. من آدمِ امیدم. آدمِ صبر کردن تا درست شدن. آدمِ غمت نباشد، بالاخره میشود! ولی حالا، همین من، همین منی که خیلی کم به تهِ تهِ تهِ خط میرسم، بدجور وا داده ام. بدجور نشستهام کنار و دارم میگذارم هر چه بادا باد، هر چه میخواهد بشود، بشود، هر چه شد، شد.. نشسته ام پاهایم را گرفتهام توی بغلم، سرم را گذاشتهام روی پاهایم، و به آدمهایی که میآیند و میروند نگاه میکنم، بی حتی کلمه ای حرف زدن، بی حتی سری تکان دادن، مثلِ یک مجسمهی بیجان که وسطِ یک میدانِ متروک آرام خفته است! چیزی شبیه به همین.
مجسمه از خود اراده ای ندارد. آدمها هر کاری بخواهند با آن میکنند. صدایی ندارد برای اعتراض! بهتر است آرزو کند به همین زودیها توی طرح بیفتد و یک خیابانی، اتوبانی، چیزی از میدانِ متروکِ شهر بگذرد و با خاک یکسان شود.
من به لمس شدن عادت ندارم. به عکس گرفتن. به هر روز به یک شکل در آمدن.
Saturday, March 24, 2012
هر روز اتفاق میافتد.
اوایل فکر میکردم من مقصرم، ولی بعدِ ها فهمیدم آدمها مقصرند. و من یک آدمِ اشتباهی بیش نیستم..
ولی چه فایده. هر روز اتفاق میافتد، و من مثلِ یک چینیِ بدجا، با عبورِ هر عابری از روی طاقچه به زمین میافتم و خلاص..
به همین سادگی، به همین مسخرگی، به همین دلِ خوش سیری چند!؟
تا اینجای داستان هیچ عیبی هم ندارد. گمان میکنیم من اشتباهیام. من بدجا ام. من سفت نیستم. من سخت نیستم. ولی بعدش چه؟
بعدش که هر کدامتان یکی یکی، از قصد، از رویم با دقت رد میشوید! از این هم به سادگی بگذریم؟
باشد قبول. میگذریم. چشم بسته هم میگذریم. انگار آب توی دلِ هیچ کس تکان نخورده، انگار گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد؟!
ولی کاش یکی، لااقل یکی، آخرش که قشنگ با خاک یکسان میشدم، مرا جمع میکرد گوشه ای. انگار که یک تله خاک!
نمیشد؟ سخت بود؟ انرژی میخواست؟
..
هر روز اتفاق میافتد.
و من یادم نمیآید کدامتان هنوز منِ اشتباهیِ بدجا را به زمین ننداخته اید..
دلم کمی آرامش و ذرهای دلِ خوش میخواهد
حرفهایتان را بیهوا تف نکنید توی صورتِ هم، شاید یکی مثلِ من دلش زود بشکند..
Tuesday, March 06, 2012
دوباره من، دوباره زندگی
زندگیِ من از اونجایی دوباره شروع شد که آقای ساکتی بهم گفت «آرتیست».
زندگیِ من دوبارهتر از اونجایی دوباره شروع میشه که نقاشیای که گفته بود براش بکشم رو بهش بدم و ریاکشنشو ببینم.
منتظر میمونیم.