هر آدمی باید لادنِ خودش را داشته باشد.
سختیام را از دست داده ام. شکل حلزون شده ام. نرم. زود لیز میخورم و این آغازِ از دست رفتن است..
کافی است از دست های یکی لیز بخورم و بیفتم، کافی است یکی فشارم دهد، کافی است بادهای این روزها همینطور وحشیانه بوزد، کافی است یکی توی خیابان به من تنه بزند، کافی است یکی نگاهش بی جا روی من خشک بشود، همین های کوچک(؟) کافی است که بشکنم. که از دست بروم. که تمام کنم..
پسرک بی هوا نگاهش را از سفیدی کاغذ گرفت و به من داد، اشک هایم ریخت.
صفحه ی گوشی ام بی هوا سیاه شد و دیگر بالا نیامد، اشک هایم ریخت.
دخترک موهایش را کوتاه کرد و برای چهار روز رفت شمال، اشک هایم ریخت.
مدادم از دستم افتاد، نوکش شکست، اشک هایم ریخت.
دخترک پشتِ تلفن بدجور محکومم کرد. (بیجا!). اشک هایم ریخت.
دخترک یک ریز به من پرید، توی ماشین اشک هایم ریخت.
آستانه ی تحمل ام به صفر میل کرده است. و این آغازِ از دست رفتن است..
فربد توی استتوس جیتاکش نوشته: come on, hold my hand. بعد من به دستهایم نگاه میکنم. به دستهایی که اگر هردویش همزمان باهم خرد شود هم عین خیالت نیست. به دستهایی که یک زمانی نگهش میداشتی. یعنی میگفتی باید نگهش داشت. سفت. محکم.. به بعدش کاری ندارم. که دیگر نیامدی، که نگهش نداشتی، حتی برای ثانیه ای ..
و حالا
خالی است
و قرار نیست
کسی بیاید و
نگهش دارد
حتی برای ثانیه ای..
قلبم تند تند میزند. دستِ خودم نیست. دلنازک شده ام. دوست ندارم بگویم پرتوقع. که شاید درستش هم همین باشد. پر توقع؟ پرتوقع شدهام. ای وای. همین نوشتنش هم آزارم میدهد.. ولی انگار همین است. پرتوقع شدهام. انقدر مینویسم پرتوقع تا باورم شود. بیست و پنج سال زندگی کردهام و عین بیست و پنج سال را مطمئن بودم هر چه باشم پرتوقع نیستم. ولی دیشب فهمیدم هستم. آخ از من. آخ از یک آدمِ بیست و پنج ساله ی پرتوقعِ دلنازک.. خیلی درد دارد. خیلی بیشتر از خیلی..
رضا یزدانی توی "تهران-تهران" میخواند: حوصله ندارم اما/ همه ی قصه رو میگم/ همه ی قصه رو حتی/ اونجایی که دوست ندارم میگم..
بعد من هی به تمامِ قصه فکر میکنم. به قصه ای که قرار است بیسانسور باشد. که اگر نباشد همان بهتر که گفته نشود. هیچ کجای هیچ جایش گفته نشود.
رضای یزدانی در یک جای دیگرش میخواند: اگه عاشقت نبودم ...
اصلا همه ی داستان همین است. "اگه عاشقت نبودم".. چرا که اگر عاشقت نبودم توقعی هم در کار نبود. نازک شدنِ دلی هم در کار نبود. همه چیز از همین جمله آغاز میشود. درست از وقتی که این جمله میافتد توی سرِ آدم.
یک جای دیگری شاهرخ در ترانهی "نمیشه" میخواند:نمیشه دل به هر کس داد/ نمیشه از نفس افتاد/ پرنده با پر بسته نمیشه از قفس آزاد..
حالا داستانِ من عشق و عاشقی نیست. من به کسی دل ندادهام. از کسی دل نبریدهام. نمیخواهم به کسی دل بدهم. ولی یکجور ناجوری شدهام. یکجوری که دلم تنگ میشود. که دلم زود میگیرد. که گاهی از آدمهای زندگیام توقع توجه دارم. درست مثل پرنده ای که در قفسش به اندازه ای که بتواند بپرد و فرار کند باز است، ولی می ماند، می ماند که یکی هر روز موظف به آب و دانه دادن به او باشد. ولی ای وای. ای وای از این فراموشی. از اینکه آن یکی یادش برود به پرنده آب و دانه دهد. همهاش خیالش به این باشد که در قفس به اندازهی پریدنش باز است. در قفس به اندازهی آزادیاش باز است. در قفس به اندازهی بال و پر زدنش باز است..
بعد؟
پرنده میمیرد.
پرنده دق میکند و میمیرد.
"گلوی ساز دلتنگی پر از فریاد خاموشه/ دوباره سر بده هق هق بذار دستِ صدا رو شه"
یک آهنگی دارم که اولش هی میگوید:
غمم غم غم غم غم غم، غمم غم غم غم غم غم
حال و روز همین حالایم دست ِ کمی از این آهنگ ندارد. باید همین اولش را جدا کنم بگذارم مدام تکرار شود، شاید خدای آن بالاها دلش به حالم سوخت و یکی دو تا از غم هایش را حذف کرد.. نمی دانم ..
هدستم همچنان خراب است. سیمش اتصالی پیدا کرده و هنوز نرفته ام یک نویش را بخرم. چون پول ندارم. برداشته ام یک تکه از سیمش را اینطوری که شما نمیفهمید تابانده ام بعد دیدم یک تکه پاککن خمیری تک و تنها افتاده گوشه ی میزم، برش داشتم زدم به سیم هدستم. بعد دیدم چه خوب. حالا آهنگ دارد توی دو تا گوشم میپیچد و من کلی ذوق کردم بابت این اختراعم. بله بله، من یک فامیل دور هستم با این اختراعم. آهنگ چه می گوید؟ می گوید:
غمم غم غم غم غم غم، غمم غم غم غم غم غم
هر چه تند و کندش می کنیم فایده ندارد. می داند روزها کجاییم و شب ها کجا. نذر دارد روزی یکی بیندازد توی دامنمان. بزرگ و کوچکش هم فرقی ندارد. مهم انداختنش است که کارش را خوب بلد است. هدف گیری بیست. بی که چشم باز کند نشانه می گیرد و پرتاب.. درست می افتد توی دامنم. توی دستم. لای موهایم. توی بغلم...
حالا بیا و درستش کن. درست شدنی هم که نیستند لامصب ها. هی روی هم تلنبار می شوند..
ما آدمیم؟ بسمان نیست؟ طاقتمان طاق نمی شود؟ صبرمان لبریز؟ احساس نداریم؟ عاطفه سرمان نمی شود؟ اشک چشممان خشک نمی شود؟
یکی بیاید به من حالی کند هیچ چیز درست شدنی نیست. زندگی همین است. پر از غم، سیاهی، زشتی، اعصاب خردکنی، گند و کثافت، دروغ، چاپلوسی، حسادت، زور و خیلی چیزهای شبیه به این : (
آهنگم هنوز هم دارد می خواند که:
غمم غم غم غم غم غم، غمم غم غم غم غم غم
و من همچنان پر از غمم.
الآن فقط میدونم خستهم. اگه دیشب اینارو می نوشتم بهتر بود. ولی نشد. هیچی توم نبود که وادارم کنه بنویس..
دیر شد.
پای نوشتنم این گریه های لعنتیه.. آخ..
دور میز شام نشستیم. چهارتایی افتادن به من که نوبری. ینی اصل حرفشون این بود. اینکه "نوبری به خدا"
نمیدونستم از کجا رقصیدن یاد گرفته. نمیدونستم آتلیه کجا رفته. نمیدونستم کاسه بشقابشو از کجا خریده. نمیدونستم دست گل چی سفارش داده. نمیدونستم کی از آرایشگاه زده بیرون، کی قراره برسه سالن. نمیدونستم ماشین عروسشون چیه. نمیدونستم کتشلوار داماد چه رنگیه. نمیدونستم قراره دو تا هندونه رو سوراخ سوراخ کنن توش شمع بذارن که "ینی وای چه قشنگ"!
اینا جرمه؟ اگه اینا جرمه من مجرمم. اگه این ندونستنا حکم قتل عمد داره من قاتلم..
ولم کنین.
آره. به قول شما همه ی اینا آب در هاون کوبیدنه. هاون منم، آبم حرفای شما. اوهوم. اگه قرار بود عوض بشم، آدم بشم، درست بشم، تا حالا شده بودم.. پس وقتی اینارو میدونین ولم کنین. بذارین نوشابههه از گلوم بره پایین. بذارین گیر نکنه توو گلوم. بذارین تا آخر شب همش سرفه نکنم که توهم این تو سرم باشه که یه چیز پریده تو گلوم : ( ولم کنین. توروخدا ولم کنین..
به مامانم گفته بودم اینبار میخوام هیچ کار نکنم. مثل دخترای خوب بشینم رو صندلی تکون نخورم. زیاد دست نزنم. جیغ نزنم. رفته بودم یه لباس مشکی ساده سفارش داده بودم که روش یه پاپیون داشت. از همه ی دیشبم فقط عاشق لباسم بودم. زیاد دست نزدم. جیغ نزدم. مامانم از منِ تو سالن راضی بود. دلش میخواست مثل همیشه که یه جا بند نیستم نباشم. دلش میخواست ایندفه ازونایی باشم که به همه میگن "من دیگه بزرگ شدم"
از سالن زدیم بیرون. قرار بود توو خیابونم زیاد شلوغ بازی در نیارم. آدما که میگفتن ماشینت جا داره؟ رو یجوری میپیچوندم که کسی رو سوار نکنم. کسی رو سوار کردن معادل این بود برام که نمیشه هیچ کاری نکرد.. ولی آخر سر یکی جلو نشست، سه تا عقب.. اولش آروم بودم. آروم بودیم. سی دیه مسخره بود. دستم همش به ضبط بود که برو جلو، توروخدا یه خوبش بیاد، بعد یه خوبش اومد، رفتیم جلو ماشین عروس، جلوم خالی بود، گفتم همین یه باره! دیگه تکرار نمیشه، یه لایی کشیدم. بعد کشیدم کنار . ماشین عروس چند بار لایی کشید. به خودم فحش دادم که چرا اینکارو کردم، اگه عروس یه چیزیش میشد چی؟ راننده انقد احمق آخه! اون عروسه! من .. وقتی داشتم لایی میکشیدم به این فکر نمی کردم که ممکنه ماشین عروسم بخواد ادای منو در بیاره. فکر نمی کردم پسر عموی دامادم بخواد تا آخر بازی هی بکشه جلوم ادای منو در بیاره. فکر نمی کردم پسر عموی داماد تا آخرش بخواد هی بکشه عقب جلوم که بگه آهای! منم بلدم. فکر نمی کردم یه بریدگی رو دوتایی باهم رد کنیم، بعد مجبور بشیم دنده عقب بگیریم، بعد بابام سر برسه فکر کنه پسره مزاحم من شده. نه. من فکر نمی کردم یه لایی کشیدن به این چیزا ختم بشه.. شت.. قرار بود من دختر خوبه ی داستانِ دیشب باشم..
لاکامو هنوز پاک نکردم. دو تا از ناخن هام شکسته.
اعصابم به *است.
احساس می کنم قشنگ پوسیدم. بدجور دلم مردن می خواد. با دلیل. بی دلیل.
همین.