آسمان رنگش پرید
اشکش آمد
بی آنکه بداند
من هم اینجا
درست پایین ِ پایش
رنگم پریده و دارد اشکم می آید.
آسمان تاریک شد
خورشید خوابش برد
و ماه بیدار
و من شدم یکی از ستاره های آسمان
که تا صبح همپای ماه
چشم بدوزم
به چشمهای خیس فرشته ها
که آن پایین پایین ها
دلشان مدام تنگ ِ خورشید می شود.
کاش فرشته ها می دانستند
که خورشید و ماه و آنهمه ستاره
تا انتهای بودن
همیشگی هستند برایشان
آنوقت شاید
شاید
شاید
کمی کمتر از حالا
دل ِ کوچکشان
هی تنگ ِ آنها می شد.
فردا صبح ابر می شوم
تا کنار ِ خورشید
دلتنگی های فرشته ها را بشمارم
که ماه و ستاره را آرزو می کنند.
.
.
.
نه می شود ماه شد
نه خورشید
باید تنها ابر بود و ستاره.
اشکش آمد
بی آنکه بداند
من هم اینجا
درست پایین ِ پایش
رنگم پریده و دارد اشکم می آید.
آسمان تاریک شد
خورشید خوابش برد
و ماه بیدار
و من شدم یکی از ستاره های آسمان
که تا صبح همپای ماه
چشم بدوزم
به چشمهای خیس فرشته ها
که آن پایین پایین ها
دلشان مدام تنگ ِ خورشید می شود.
کاش فرشته ها می دانستند
که خورشید و ماه و آنهمه ستاره
تا انتهای بودن
همیشگی هستند برایشان
آنوقت شاید
شاید
شاید
کمی کمتر از حالا
دل ِ کوچکشان
هی تنگ ِ آنها می شد.
فردا صبح ابر می شوم
تا کنار ِ خورشید
دلتنگی های فرشته ها را بشمارم
که ماه و ستاره را آرزو می کنند.
.
.
.
نه می شود ماه شد
نه خورشید
باید تنها ابر بود و ستاره.