باران می بارید. کم یا زیادش مهم نبود، مهم باریدنش بود که داشت می بارید.
بارانی ِ مشکی اش را به تن کرد.
دستکش؟ نه.
چتر؟ نه.
همینطور که داشت لباسهایش را می پوشید با خودش می گفت: هی من، اصلا حواست به هوای امسال بود! برفش را دیدی؟ سرمایش را حس کردی؟ اصلا حواست به نوک انگشتهایت بود؟ به پاهای درون کفشهایت چه؟ چقدر نوک ِ بینی ات سرخ شد و عطسه کردی؟ راستی! شال گردنت امسال چه رنگی بود؟ روی برفها لیز هم خوردی؟ با کسی برف بازی هم کردی؟ عکسی، چیزی!؟
کفشهایش را پوشید و راهی ِ خیابان شد. اینبار می دانست دارد باران می بارد و قرار است چه شود!
سردش شد؟ درست یادم نیست، ولی مثل همیشه سریع دستهایش را درون جیبهای بارانیش کرد. باز هم راهش انتها نداشت، مقصد مشخص نبود، ولی دلش می خواست اینبار از وسط ِ یک بزرگراه بگذرد، همان جایی که می گویند خانه ی درختهای مرده است، زندان درختهای کاج یا چه می دانم آن وسط که گاهی همه چیز خشک است، بی روح، مرده!
بلند می گوید: برای گذشتن از یک بزرگراه اول کوچه های متروکه را طی کن، از همانهایی که آخرش به بن بست می رسد، از همانهایی که همه می دانند انتهایش به کجا می رسد، از همانهایی که بعضی ها فکر می کنند هیچ برگشتی در آن نیست! آنها نمی دانند که گاهی می شود راه ِ رفته را برگشت! حتی عقب عقب.
اولین کوچه را انتخاب می کند. پر است از پله های بلند. با خودش فکر می کند که قدیم ترها چقدر از بلندی می ترسیده است. عین خیالش هم نیست، راست هم می گوید، این ترس مالِ قدیم تر ها بوده است، او حالا برای خودش کسی شده، می گویند بزرگ شده و یک ماه ِ دیگر بزرگتر هم!
یکی یکی پله ها را رد می کند، مثل همیشه نفسش هم می گیرد آن میان. می ایستد و باز ادامه می دهد. بالاتر بالاتر بالاتر ...
او حالا به انتهای کوچه رسیده است. یک کوچه ای که انتهایش کمی مانده تا خدا.
دستش هنوز درون جیبهایش هست. انگشتانش بازی می کنند با هم. از یک جیبش یک نخ سیگار در می آورد و از دیگری فندک ِ نقره ای رنگی که دو روز پیش برای خودش خریده بود.
نگاهش را که می چرخاند، روبرویش یک بزرگراه می بیند که مابینش هیچ اثری از درختها نیست.
داد نمی زند. آرام می گوید:
یک پک از این سیگار کافی است برای تمام شدنم.
پکی به سیگار می زند، بی حسرت از اینکه از میان بزرگراه هم نگذشت.
او از تمام ِ بودنش تنها نام کوچه ی بن بست را در خاطر سپرد.
بارانی ِ مشکی اش را به تن کرد.
دستکش؟ نه.
چتر؟ نه.
همینطور که داشت لباسهایش را می پوشید با خودش می گفت: هی من، اصلا حواست به هوای امسال بود! برفش را دیدی؟ سرمایش را حس کردی؟ اصلا حواست به نوک انگشتهایت بود؟ به پاهای درون کفشهایت چه؟ چقدر نوک ِ بینی ات سرخ شد و عطسه کردی؟ راستی! شال گردنت امسال چه رنگی بود؟ روی برفها لیز هم خوردی؟ با کسی برف بازی هم کردی؟ عکسی، چیزی!؟
کفشهایش را پوشید و راهی ِ خیابان شد. اینبار می دانست دارد باران می بارد و قرار است چه شود!
سردش شد؟ درست یادم نیست، ولی مثل همیشه سریع دستهایش را درون جیبهای بارانیش کرد. باز هم راهش انتها نداشت، مقصد مشخص نبود، ولی دلش می خواست اینبار از وسط ِ یک بزرگراه بگذرد، همان جایی که می گویند خانه ی درختهای مرده است، زندان درختهای کاج یا چه می دانم آن وسط که گاهی همه چیز خشک است، بی روح، مرده!
بلند می گوید: برای گذشتن از یک بزرگراه اول کوچه های متروکه را طی کن، از همانهایی که آخرش به بن بست می رسد، از همانهایی که همه می دانند انتهایش به کجا می رسد، از همانهایی که بعضی ها فکر می کنند هیچ برگشتی در آن نیست! آنها نمی دانند که گاهی می شود راه ِ رفته را برگشت! حتی عقب عقب.
اولین کوچه را انتخاب می کند. پر است از پله های بلند. با خودش فکر می کند که قدیم ترها چقدر از بلندی می ترسیده است. عین خیالش هم نیست، راست هم می گوید، این ترس مالِ قدیم تر ها بوده است، او حالا برای خودش کسی شده، می گویند بزرگ شده و یک ماه ِ دیگر بزرگتر هم!
یکی یکی پله ها را رد می کند، مثل همیشه نفسش هم می گیرد آن میان. می ایستد و باز ادامه می دهد. بالاتر بالاتر بالاتر ...
او حالا به انتهای کوچه رسیده است. یک کوچه ای که انتهایش کمی مانده تا خدا.
دستش هنوز درون جیبهایش هست. انگشتانش بازی می کنند با هم. از یک جیبش یک نخ سیگار در می آورد و از دیگری فندک ِ نقره ای رنگی که دو روز پیش برای خودش خریده بود.
نگاهش را که می چرخاند، روبرویش یک بزرگراه می بیند که مابینش هیچ اثری از درختها نیست.
داد نمی زند. آرام می گوید:
یک پک از این سیگار کافی است برای تمام شدنم.
پکی به سیگار می زند، بی حسرت از اینکه از میان بزرگراه هم نگذشت.
او از تمام ِ بودنش تنها نام کوچه ی بن بست را در خاطر سپرد.